سفر کردن برای افرادی که سخت میگیرند ارمغانی جز خستگی و حتی اضطراب ندارد. اما راهی برای تغییر در چنین رویهای وجود دارد؟ مطلب زیر تجربه موفقی را از این دست در اختیار ما قرار میدهد.
مقاله مرتبط:
سال ۲۰۱۶ همراه همسر و فرزندانم به سواحل غربی آمریکا، سپس از پورتلند، اورگن به فرانکفورت، آلمان سفر کردیم. از ماه ژوئن تا نوامبر مشغول اروپاگردی در آلمان، اسپانیا، فرانسه و ایتالیا بودیم و آن را در انگلستان خاتمه دادیم.
پیش از این من یک مادر مضطرب بودم
زندگی من به عنوان یک مادر کاملا ثابت و یکنواخت بود. انگار که روی حالت خودکار باشد. ما کارهای روزمره، جاهای ثابت، دوستان ثابت و خانواده همیشگی خود را داشتیم. تا پیش از سفر چند ماههی ما، تغییر چندانی در زندگیام رخ نمیداد تا بفهمم چه مادر مضطربی هستم. من همیشه نگران کوچکترین جزئیات و «اگر چنین بشودها» بودم اما این استرسها هرگز مسئله غیرعادیای به نظر نمیرسید. طی آن چند ماه کوتاه، ما تمام وسایل و زندگیمان را در ۸ جعبه در منزل والدینم قرار دادیم.
واقعا وحشتناک بود. غول اضطراب بیدار شده بود و خودنمایی میکرد. طی سفر، برخی مواقع در برخی مکانها سطح استرسم آنچنان بالا میرفت که خودم به غیرعادی بودن آن پی میبردم. اقامت در یک کشور غریب، شعلههای این آتش را برافروختهتر میکرد. مجبور بودم با این مسئله کنار بیایم و سفر تنها علاج آن بود.
زمانی که به شهرهای مختلف سفر میکردیم، خانوادههای بسیاری را میدیدم که مانند ما درحال سفر (با اهداف مختلف) بودند. به ندرت با پدر و مادرهای آمریکایی روبهرو میشدیم که آنها هم یا تبعیدی بودند یا موقتا از کشور دیگری به آن شهر آمده بودند. قوانین سرپرستی کاملا متفاوت بودند، تا آنجا که باعث شگفتی من و همسرم میشدند. هیچ کنترل و نظارتی روی بچهها نبود. به آنها آزادی کامل از طرف هردو یا یکی از والدین داده میشد. برخلاف اینها من بینهایت مضطرب بودم. با یک خانواده سوییسی آشنا شدیم که برای مدت نامعلومی به بارسلون مهاجرت کرده بودند. پسر ۴ سالهای داشتند که اجازه داشت ساعتها در حیاط دوچرخهسواری کند، به پارک یا این طرف و آن طرف برود و دوستهای جدید پیدا کند. این کار برای او کاملا عادی بود و آنجا بود که فهمیدم همیشه در چه سطح بالایی از استرس زندگی کردهام و چه مادر سختگیری بودهام. تنها طی ۱۵ روز اول سفر به این نتیجه رسیدم.
پس از آن تجربه در اسپانیا، نحوه تربیت و برخوردم با فرزندانم تغییر کرد. حالا دیگر بهجای تکرار مدام «اگر اینطور شود» در ذهنم، به فرزندانم آزادی بیشتر میدهم و در لحظه زندگی میکنم. وقتی پسر کوچکم دو ماه بعد در پمپئی مریض شد، دیگر از شدت استرس و نگرانی موهایم را نکندم و کاسه چه کنم چه کنم به دست نگرفتم. خونسردی خود را حفظ کردم و او را نزد دکتر شهر بردم. حالا دیگر به پسر چهارسالهام اجازه میدهم به گردش در پارک بزرگ کنار محل اقامتمان برود. حالا زندگی برای هردویمان هم راحتتر و هم لذتبخشتر شده است.
گاها همان لحظههای استرس را دوباره تجربه میکنم اما این آرامش، هدیهای بینظیری که امروز نصیبم شده است را اگر از شهرم خارج نمیشدم، هرگز به دست نمیآوردم. روزهایی که ترس از سفر با هواپیما، قطار، قایق یا ماشین باعث میشد تا از ترس قلبم را در گلویم احساس کنم گذشتهاند. دیگر نسبت به برنامهریزی سفر و مسائل مربوط به آن وسواس بیش از حد نشان نمیدهم. هرطور که باشد با آن مواجه میشوم. یک نفس عمیق میکشم و از لحظاتم لذت میبرم.
دیدگاه