۲۵ داستان ترسناک واقعی از پارک های ملی (قسمت سوم)
جنگلها و پارکهای ملی مکانهایی مناسب جهت گذراندن تعطیلات یا صرفاً گشتزنی ساده هستند. اما همواره خطرات و گاهاً عوامل ناشناختهای در کمین افرادی هستند که از این مناطق بازدید میکنند.
پارک ملی نقاطی حفاظت شده و مقاصدی محبوب درنظر گردشگران و خانوادههایی که قصد دارند یک آخرهفته یا تعطیلات کوتاه را در دل جنگلهای انبوه این مناطق بگذرانند.
مقاله مرتبط:
اما در کنار طبیعت زیبا و محیط زیست متنوعی که در این پارکها شاهدش هستیم، خطرات و گاهاً عوامل ناشناختهای وجود دارند که میتوانند در کسری از ثانیه اوقات خوش سفر شما را تبدیل به خاطرهای تلخ و ناخوشایند کنند. از گم شدن اشخاص گرفته تا اتفاقات مشکوک با دلایل نامشخص، این ۲۵ داستان ترسناک واقعی را از زبان شاهدان عینی بشنوید.
کوهستان ادیراندک
در سال ۱۹۷۱ «داگلاس لگ» (Douglas Legg) هشت ساله به همراه خانوادهاش به تعطیلاتی در «کوهستان ادیراندک» (Adirondack Mountains) رفته بود. زمانی که خانوادهی او به کوهنوردی رفتند، عمویش به او گفت که به خانه برگردد و شلواری مخصوص برای کوهنوردی بپوشد. او مسیر کوتاه خانه را پیاده رفت اما دیگر بازنگشت. خانوادهی او اقدامات فراوانی برای یافتن او انجام دادند. مانند استفاده از دوربینهای حرارتی و استخدام تیم جستوجو و نجات «سیرا مادره» (Sierra Madre). اما متأسفانه هیچ اثری از او یافت نشد.
انگشت شست
گاهی چند کلمهی کوتاه کافی است تا یک داستان ترسناک روایت شود. در این مورد، یکی از اعضای وبسایت «ردیت» (Reddit) که یک نگهبان پارک جنگلی است روایت میکند که در یکی از گشتزنیهایی که در اطراف پارک داشته یک انگشت شست انسان پیدا کرده به تنهی درختی میخکوب شده بود.
سر گوزن
یک نگهبان در «پارک ملی یلواستون» در حال گشتزنی در درهی لامار بود که به چیز عجیبی برخورد. یک سر گوزن که بسیار تمیز و دقیق قطع شده و در میان راه رها شده بود. نگهبان هیچ خونی در اطراف سر پیدا نکرد و چشمها، دهان، زبان و تمامی اجزای دیگر سر کاملاً دست نخورده باقی مانده بودند. او جنازههای گوزن فراوانی را که درندگان پس از شکار رها کرده بودند دیده بود اما این مورد شباهت چندانی با لاشههای پس از صید نداشت.
عروسک خرسی
چند نوجوان برای گشت و گذار به کوهستان رفته بودند. مدتی گذشت اما از آنها خبری نشد. جستوجوی عظیمی برای پیدا کردن آنها آغاز شد. بخشی از تیم جستوجو و نجات حدود ۳۵ کیلومتر از جنگل را پشت سر گذاشته بود که به مکان عجیبی برخورد. چوبهای نوکتیزی همانند نیز در زمین فرو رفته بودند. بر روی درختان نقشهای عجیبی حکاکی شده بود و یک عروسک خرسی از طناب داری که به درخت آویخته شده بود آویزان بود. صبح روز بعد پیراهن پارهای را پیدا کردند و درست زمانی که فکر میکردند به این نوجوانان نزدیک شدهاند با آنها تماس گرفته شد و اطلاع یافتند که این چند جوان در ۲۰ کیلومتری آنها پیدا شدهاند. ظاهراً آنها عجلهای برای خروج از جنگل نداشتند.
اسکین چنجر
یکی از آتشنشانان ادارهی جنگلبانی ملی در حین گشت زنی و در میان راه یک گربهی وحشی را دید که در وسط جاده ایستاده بود. این گربه برای حدود ۱۰ ثانیه به او زل زد و سپس جیغی کشید و در نهایت به بالای درخت رفت. این رفتار بسیار عجیب بود اما او اعتنایی نکرد و به راه خود ادامه داد. حدود ۳ کیلومتر بعد به اتاقکی چوبی برخورد و از آنجایی که این زمین جزو داراییهای فدرال بود، هرگونه ساخت و ساز در آن مکان غیرقانونی محسوب میشد. او تصمیم گرفت برای پیگیری این مطلب به پایگاه بازگردد اما در میان راه یک زن بومی آمریکایی با لباسهای پاره دید که در میان جاده و درست در مکانی که گربه را دیده بود ایستاده بود. زمانی که از او پرسید آیا به کمک نیاز دارد یا نه، زن بومی با اندکی تأخیر و به آرامی سرش را به سوی او بازگرداند و جیغی مشابه جیغ همان گربهی وحشی کشید و به شکلی غیرعادی شروع به بالا رفتن از درخت کرد. بعدها که این نگهبان یک مرد بومی آمریکایی را از آنچه دیده بود باخبر کرد، بومی به او گفت که این زن در واقع یک وارگ یا اسکین چنجر (افرادی که میتوانند شکل ظاهری خود را تغییر دهند یا به ذهن حیوانات وارد شوند) بوده است.
بر دار مانده
یک نگهبان فصلی پارک جنگلی درحال گشتزنی در محیط اطراف بود تا اطمینان حاصل کند همه چیز روبهراه است. اما اینطور نبود. او جنازهی مردی را که از یک درخت به دار آویخته شده بود پیدا کرد. نگهبان فوراً پلیس و پزشکی قانونی را باخبر کرد اما طناب دار در ارتفاع بالایی قرار داشت و او نردبان مناسبی برای پایین آوردن جسد نداشت. پس مجبور شد یک ساعت تمام با جنازهی معلق بین زمین آسمان تنها بماند تا نیروی کمکی از راه برسد.
دیلم
یک خانوم زیستشناس میدانی در محوطهی ترمیم آثار یک پارک در حال کار بود که ناگهان صدایی شنید و برگشت تا منبع صدا را شناسایی کند. یک مرد که پیراهن به تن نداشت از انتهای مسیر به سمت او میدوید و درحالیکه یک دیلم در دست داشت و آن را در هوا میچرخاند فریاد میزد: «من یک دیلم پیدا کردم! من یک دیلم پیدا کردم!» زیست شناس در پاسخ به او گفت: « چه دیلم قشنگی» و با نهایت سرعت از آنجا دور شد.
غریبهای در شب
شخصی که در امورد گردشگری فعالیت میکرد گروهی متشکل از هشت کودک را در «ماونت استرلینگ» (Mount Sterling) واقع در «کارولینای شمالی» رهبری میکرد. یک شب که همهی بچهها در چادرهایشان خوابیده بودند، او تصمیم گرفت مدتی بیرون بماند و بر روی یک ننو به آسمان شب خیره شود. مدت زیادی نگذشته بود که او متوجه شد چیزی در اطرافش حرکت میکند. او هیبت مردی را دید که به سمت بالای کوه در حال حرکت بود و با دیدن کمپ در همان حوالی متوقف شد. او مدتی ایستاد و بدون چراغ قوه یا تجهیزات خاصی کمپ را زیرنظر گرفت و سرانجام با فاصلهی کمی از چادرها در کنار یک درخت نشست. او تا ساعت ۳:۳۰ صبح همانجا نشسته بود تا سرانجام بلند شد و کمپ را ترک کرد. طی باقی روزهای گردششان، راهنمای سفر همواره فکر میکرد که این شخص یا هر چه که بود در تمام طول مسیر آنها را تعقیب میکند.
گرند کنیون
در سال ۱۹۲۸ «بسی» (Bessie) و «گلن هاید» (Glenn Hyde) برای گذراندن ماه عسل به «گرند کنیون» رفته بودند و قصد داشتند طول رودخانهی «کلرادو» را با قایق بپیمایند. اگر این کار را میکردند «بسی» اولین زنی میشد که این کار را کرده و مواقعی که از تصمیمش پشیمان میشد «گلن» او را تشویق میکرد. چندین ماه بعد، قایق آنها دست نخورده و درحالیکه تمام تجهیزاتشان در داخل آن بود پیدا شد. اما دیگر هیچ کس خود آنها را ندید. نظریههای گوناگونی پیرامون سرنوشت آنها وجود دارد. آیا با یکدیگر درگیر شدند و کار به خشونت کشیده شده؟ آیا در میان راه تصمیم گرفتند که به کوهنوردی دونفره بروند؟ یا آنها را ربودهاند؟
دیدگاه