سفرنامه کرمانشاه؛ زیارت خدایان باستانی | قسمت سوم

رضا اردو
رضا اردو دوشنبه، ۱۱ دی ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۰۶
سفرنامه کرمانشاه؛ زیارت خدایان باستانی | قسمت سوم

در این قسمت از سفرنامه کرمانشاه، از مسجد جامع شافعی دیدن می‌کنیم؛ به زورخانه بازار سنتی کرمانشاه می‌رویم و در نهایت از بیستون بازدید خواهیم داشت.

راسته بازار سنتی کرمانشاه را طی کردیم، یکی از کوچه‌های باریکی که از بازار خارج می‌شد را پی گرفتیم و به‌سمت بلوار جوانشیر راهی شدیم. دیگر خبری از سقف بازار نبود و آفتاب باشدت ما را رصد می‌کرد. در آن کوچه باریک، به سردر خانه‌ای برخوردیم که روی آن نوشته بود: «سرای فیض، رستوران، کافه و رستوران (خانه مشروطه کرمانشاهان)».

عنوان «خانه مشروطه کرمانشاهان» نظرمان را جلب کرد تا مسیرمان را به‌سمت راهروی ورود خانه کج کنیم. نمی‌دانستیم کرمانشاه خانه مشروطه نیز دارد. ساعاتی پیش به تکیه معاون‌ الملک رفته بودیم که شاید بتوان آنجا را «خانه مشروعه» کرمانشاهان نامید. حال دیدیم که مابه‌ازای مشروطه‌ای هم برای آن خانه وجود دارد. خانه مشروطه را همان طور که از تابلوی ورودی پیدا بود، به کافه و رستوران سنتی با تخت و سایه‌بان تبدیل کرده بودند. چند عکسی برای ثبت در تاریخ گرفتیم و راه خود را پیش گرفتیم.

خانه مشروطه کرمانشاهان؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

دیگر جز ناهار هیچ جاذبه دیگری ما را جذب نمی‌کرد. به هاستلمان در همان نزدیکی رفتیم، ماشین را برداشتیم و شمال شهر کرمانشاه را نشان کردیم. از پیش مدام بهمان گفته بودند که کرمانشاه می‌روید، دنده‌کباب را حتما امتحان کنید. من هم وقتی از یکی از فامیل‌های کرمانشاهی‌ پرسیدم که برای دنده‌کباب کجا برویم، رستورانی در شمال شهر نزدیک طاق بستان را پیشنهاد داد.

اگر به کرمانشاه می‌روید، دنده‌کباب را حتما امتحان کنید

نام رستوران «دایه» بود. فضای رستوران سرسبز بود و در دل پارکی در غرب طاق بستان قرار داشت. در پارک‌، جوان‌ها روی چمن‌ها نشسته بودند و اغلب قلیان می‌کشیدند. پارک‌بانان رستوران با عزت و احترام جای پارکی برای ما فراهم کردند. آلاچیق‌های متعدد به‌صورت تختی و نیمکتی در میان بوته‌ها و درختان سرسبز جا خوش کرده بودند. تا جایی که می‌شد از پلکان‌هایی که از میانشان جویی روان بود، بالا رفتیم و بر بالاترین تخت نشستیم. از میله‌هایی که در سراسر آن فضای مسقف نصب شده بود، مه می‌پاشید و هوا را خنک می‌کرد.

منوی بلندبالایی به دستمان دادند؛ اما انتخاب ما از پیش مشخص بود. یک پرس دنده‌کباب برای دو نفر سفارش دادیم و در انتظار این غذای معروف نشستیم. یکی از کارکنان آنجا آمد تا سفره و تدارکات غذا را برایمان بچیند. او در حین این کار پرسید:

بچه تهرانید؟

گویا از ظاهرمان مشخص بود. به سوالش جواب مثبت دادیم و در پی آن، جملاتی در مدح تهرانی‌ها گفت ما نیز متقابلا کرمانشاهی‌ها را با عناوینی مثل پهلوان و بزرگمرد و از این صفات ستودیم. وقتی قربان‌صدقه‌ رفتن‌ها تمام شد، خیلی طول نکشید که سفره ما با خوراک دنده‌کباب و دو پرس چلو با روغن حیوانی و نان تازه رنگین شد. جایتان خالی، چکیده مهارت‌های زندگی، یعنی «در لحظه بودن»، را در آن چند دقیقه تجربه کردیم؛ نه در فکر گذشته بودیم، نه آینده؛ تنها چیزی که واقعیت داشت و اهمیت، همان دنده‌کباب لذیذی بود که در پیش چشم داشتیم تا حواس پنجگانه را معطوف آن کنیم.

دنده‌کباب رستوران دایه کرمانشاه؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

گویی زمان ایستاده بود تا آنکه با تکیه ناشی از رضایت بر پشتی‌های تخت‌های رستوران دایه دوباره ثانیه‌ها به شماره افتاد. در حالت خلسه‌وار روی تخت‌ها لم داده بودیم، مه خنک از بالا بر صورتمان می‌پاشید و در عین حال نسیمی از میان برگ درختان خود را مستقیما به تخت ما می‌رساند تا خود را راضی و معلق در ارتفاعات کرمانشاه حس کنیم. 

سرانجام رضایت دادیم تا از عرش پایین آییم و خود را به فرش مسجد شافعی در دل شهر برسانیم؛ دیگر زمان بازدید از این مسجد فرا رسیده بود. مستقیما مسجد شافعی را نشان کردیم و دوباره پرانرژی، گشت‌وگذار در شهر کرمانشاه را پی گرفتیم. در بلوار جوانشیر، جای پارکی پیدا نمی‌شد؛ برای همین، در انتهای بلوار، ماشین را در پارکینگی گذاشتیم و پیاده به‌سمت کوچه باریک منتهی به مسجد رفتیم.

سر کوچه مسجد، یک بقالی کوچک بود. از آنجا آب گرفتیم و به‌سمت گذرگاه مسجد روانه شدیم. سر گذر مسجد، همان پیرمردی که پیشتر دیده بودیم، نشسته بود. محمد به پیر گفت اگر چیزی نیاز دارد از بقالی برایش بگیرد. او هیچ چیز نخواست؛ بی‌نیازی در منش وی موج می‌زد. پیر تنها درودی فرستاد و ما را به‌سمت مسجد بدرقه کرد.

مسجد جامع شافعی کرمانشاه؛ منبع عکس: ویکی‌مدیا، عکاس: Hosseinronaghi

منبع عکس: Wikimedia، عکاس: Hosseinronaghi

مسجد شافعی بزرگ‌ترین و مهم‌ترین مسجد سنی کرمانشاه است که نزدیک ۸۰ سال قدمت دارد. در طول روز، تنها دو-سه ساعت امکان بازدید از آن فراهم است. آن هنگام که ما رسیدیم، یک نمازگزار اهل سنت مسجد را ترک کرد. ما بودیم و مسئول مسجد و یک گروه چهار-پنج‌نفره از دختران جوان که آن‌ها نیز برای بازدید آمده بودند. مسئول و میزبان مسجد مرد میانسال مهربان و خوش‌برخوردی با سر تاس بود.

مسجد شافعی بزرگ‌ترین و مهم‌ترین مسجد سنی کرمانشاه است

کفش‌ها را در کیسه‌ای گذاشتیم و وارد سرسرای مسجد شدیم. نمای داخلی مسجد به‌راستی چشمگیر و زیبا بود. به‌قول مسئول مسجد، در نمای داخلی ترکیبی از معماری عثمانی-رومی، مراکشی-آندلسی و البته معماری ایرانی شیعی استفاده شده بود. چهار طاق اصلی روبه‌روی هم در مرکز سرسرا وجود داشت که باز به ادعای مسئول مسجد، نماد چهار خلیفه یعنی ابوبکر، عمر، عثمان و علی (ع) بود. مسئول مسجد به نیکی از «برادران شیعی» یاد می‌کرد که برای تعمیر و بازسازی مسجد کمک‌های مهمی به جماعت اهل سنت کرده بودند.

مسجد شافعی؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

ترکیب معماری‌ها با رنگ‌های سفید و طلایی و نقره‌ای، جلوه منحصربه‌فردی به مسجد داده که از هر زاویه‌ای که عکس می‌گرفتیم باز حس می‌کردیم جذابیتش را تمام و کمال ثبت نکرده‌ایم. 

بازاریان کرمانشاه عصرها معمولا به زورخانه می‌روند

وقتی حسابی از فضای داخل مسجد شافعی فیض بردیم، به مسئول مهربان مسجد بدرود گفتیم و کمی در حیاط مسجد آسودیم. در گوشه انتهای حیاط مسجد، دری مستقیما به راسته بازار سنتی کرمانشاه باز می‌شد؛ بازار سنتی کرمانشاه حالا خیلی زنده‌تر از ظهر به حیات خود ادامه می‌داد.

شنیده بودیم بازاریان کرمانشاه عصرها معمولا به زورخانه می‌روند؛ برای همین، پرسان‌پرسان سراغ زورخانه بازار را گرفتیم. در یکی از سراشیبی‌های بازار، ورودی کوچک زورخانه را کنار یک پارچه‌فروشی یافتیم. ورودی زورخانه آن‌قدر کوتاه بود که حتما باید خم می‌شدی تا واردش شوی؛ بدین‌ترتیب، تواضع و فروتنی را پیش از هر چیز به پهلوانان یاد می‌داد. در دو طرف ورودی زورخانه، طرح دو میل زورخانه نقش شده بود و بر سردر آن چنین نوشته بود:

علی مدد

زورخانه کُهن

پهلوان نامی شادروان حسین گلزار کرمانشاهی

زورخانه بازار سنتی کرمانشاه؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

سر خم کردیم و از پله‌های ورودی زورخانه پایین رفتیم. پله‌ها به راهروی باریکی منتهی می‌شد که در سمت چپ آن، گود زورخانه بود. بر دیوارهای زورخانه، تماما عکس‌های یادگاری از روزگاران قدیم دیده می‌شد. به‌جز دو ورزشکار در گود زورخانه، هیچ‌کس دیگری آنجا نبود. یکی سربه‌زیر شنو می‌رفت و دیگری نفس چاق می‌کرد. دومی ضمن خوشامدگویی گفت اگر می‌خواهید می‌توانید عکس بگیرید و تردیدمان را برطرف کرد.

بزم و رزم اصلی زورخانه بازار در ساعت ۷:۳۰ عصر با حضور تماشاگران برگزار می‌شود

وقتی کمی گشت زدیم و عکس گرفتیم، میزبان دوباره سر حرف را باز کرد و پرسید از کجا می‌آیید؟ وقتی گفتم از تهران، گفت باجناقم در «اندیشه» می‌نشیند. این نزدیک‌ترین آشنای او به تهران بود. از همان جا گفت‌وگوها شروع شد. میزبان، آلات و آداب زورخانه را معرفی کرد؛ اینکه از جوانی تابه‌حال که در آستانه شصت‌سالگی است، به زورخانه می‌آید؛ از بالا و پایین‌ها و قدیمی‌های زورخانه گفت. او برای بالا بردن جذابیت دیدارمان از زورخانه، کباده‌کشی کرد و حسابی به وجدمان آورد.

آنچه بیش از همه اینها نظرمان را جلب کرد، آن ورزشکار دیگر بود که از وقتی ما وارد زورخانه شدیم و پس از تمام آن صحبت‌ها، بی‌صدا یک‌ریز شنو می‌رفت؛ شاید بدون اغراق بیست دقیقه مداوم شنو رفت. 

کم‌کم سروکله دیگر ورزشکاران هم پیدا شد. میزبان گفت حدود ۴۵ دقیقه دیگر، یعنی ساعت ۷:۳۰ مراسم شروع می‌شود؛ بزم و رزم اصلی آن موقع است که همه ورزشکاران و بازدیدکنندگان می‌آیند. او پیشنهاد داد آن موقع بیاییم؛ اما خسته‌تر از آن بودیم که دوباره برگردیم. به میزبان و ورزشکاران بدرود گفتیم و زورخانه را ترک کردیم. 

گود زورخانه بازار سنتی کرمانشاه؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

حال نوبت سوغاتی خریدن رسیده بود. پیش‌تر، از فامیل کرمانشاهی‌مان پرسیده بودم و او گفته بود از «شکرریز» شیرینی بخرید. محمد از مغازه پارچه‌فروشی کنار زورخانه پرسید شیرینی‌فروشی شکرریز کجاست. مغازه‌دار گفت:

الان دیگر همه تابلوی شکرریز می‌زنند؛ بروید به آنجایی که بهتان می‌گویم؛ ما خودمان همیشه از آنجا می‌گیریم.

آدرسی که مغازه‌دار داد، یک شیرینی‌فروشی کوچک و قدیمی‌ در همان بلوار جوانشیر بود. وقتی در مسیر از دیگران آدرس آن را جویا شدیم، خیلی سفت‌وسخت‌تر از پارچه‌فروش تاکید کردند که حتما از آنجا بخرید و اصلا از جای دیگر شیرینی نخرید؛ برای همین، مصمم‌تر و مطمئن‌تر به‌سمت شیرینی‌فروشی نقلی جوانشیر رفتیم و آن را یافتیم. ابعاد شیرینی‌فروشی شاید سه در چهار متر بود با ویترین شیشه‌ای رنگ‌ورورفته.

همه بازاریان کرمانشاه شیرینی‌فروشی کوچک و قدیمی شکرریز در بلوار جوانشیر را پیشنهاد کردند

یک مغازه‌دار فربه با شیرینی‌های متنوع کرمانشاهی پذیرایمان شد و اگر نمی‌خواستی هم به زور شیرینی را در دست یا جیب یا دهانت جا می‌داد. او بسته‌ها را با سلیقه روی هم چید و پاپیون زد و به دستمان داد و با کامی شیرین با ما وداع کرد. با پاهای خسته، دستان سنگین و شانه‌های افتاده کشان‌کشان به‌سمت پارکینگ رفتیم.

در راه برگشت به هاستل، در یکی از خیابان‌ها، مردی را دیدیم که نردبان گذاشته از درخت توتی بالا رفته بود. مردان دیگر زیر درخت دست‌ به دست هم داده، پتویی باز کرده بودند تا توت‌هایی که از درخت می‌ریخت را جمع کنند. حس و حال خوشی در خیابان جاری بود، بقیه هم ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. می‌دانستیم اگر ما هم بایستیم بار دیگر به ما توت تعارف خواهد شد. دیگر ظرفیتمان پر شده بود. مهری که آن روز از کرمانشاهی‌ها دریافت کردیم فراتر از انتظارمان بود. خوراکی‌ها در نهایت خورده و تمام شد؛ اما مهر اهالی کرمانشاه برای همیشه در دل ماند.

دم غروب بود که به هاستل رسیدیم. پیش‌تر، قرار گذاشته بودیم که شب آخر را در بام کرمانشاه سر کنیم؛ اما دیگر توانی نمانده بود که از هاستل بیرون بزنیم؛ برای همین، شب آخر را در هاستل گذراندیم. یادمان آمد که فینال لیگ قهرمانان اروپا میان منچسترسیتی و اینترمیلان است. اولین قهرمانی منچسترسیتی در لیگ قهرمانان اروپا را نیز دیدیم و به خواب رفتیم. 

روز سوم – ۲۱ خرداد ۱۴۰۲

روز پایانی سفر با جمع کردن وسایل شروع شد؛ دیگر وقت خداحافظی فرا رسیده بود. صبحانه را که خوردیم، آذوقه راه را هم آماده کردیم و وسایل را در ماشین گذاشتیم. دقایق آخر حضورمان در هاستل را در حیاط، زیر آفتاب دلچسب صبحگاهی گذراندیم و با یکی از گردانندگان هاستل صحبت کردیم. پسر لاغراندامی اهل تهران بود که دانشگاه کرمانشاه قبول شده بود و پس از فارغ‌التحصیلی، دیگر نتوانسته بود از آنجا دل بکند. او گفت تقریبا جاهای دیدنی شهر را دیده‌اید، الان وقت بازدید از طبیعت و روستاهای اطراف است. خودش بیشتر طبیعت‌گرد بود و به‌خوبی جاهای بکر اطراف کرمانشاه را می‌شناخت. آن جوان گفت:

یادتان باشد؛ دفعه بعد حتما به روستای گره‌بان بروید. آنجا روستای اهل‌حقی‌ها است و تجربه جدیدی خواهید داشت. به‌محض ورود به این روستا، مثل مهمان با شما برخورد می‌شود و خودشان رایگان به شما جا و غذا می‌دهند؛ فقط اینکه آخر هفته‌ها و ماه‌های پرسفر مهمان نمی‌پذیرند.

او از غارهای مرزی کرمانشاه هم گفت که چگونه بومی‌ها در تورفتگی‌های کوچکی در دل کوه چمباتمه می‌زدند و رهگذران را می‌پاییدند. همین اطلاعات را غنیمت شمردیم و با وی و دیگر دوستان در هاستل خداحافظی کردیم.

ما و زوج لهستانی با هم از هاستل خارج شدیم. در پارکینگ دیدم که آن‌ها یک سمند سفید کرایه کرده‌اند و با آن می‌گردند. زوج لهستانی قراری با یکی از دوستان ایرانی‌ خود داشتند و قصد طاق بستان کرده بودند؛ البته به‌سختی می‌توانستند «طاق بستان» را تلفظ کنند. 

خورشید حسابی جان گرفته بود و داشت ما را بدرقه می‌کرد. پیش از زدن به جاده، بد ندیدیم بستنی کرمانشاهی را نیز امتحان کنیم. با یک جست‌وجوی ساده در اینترنت، بستنی «نوبهار» بالاتر از همه به ما پیشنهاد شد. همان را نشان کردیم و به سمتش رفتیم. بستنی نوبهار دو شعبه در کرمانشاه داشت؛ شعبه جنوبی به ما نزدیک‌تر بود. یک مغازه دوطبقه نسبتا مجلل بود. آنجا بستنی قیفی زعفرانی سفارش دادیم.

بستنی نوبهار کرمانشاه؛ منبع عکس: nobaharicecream، عکاس: نامشخص

منبع عکس: nobaharicecream، عکاس: نامشخص

برخلاف بقیه جاها که بستنی قیفی را از دستگاه می‌گرفتند، اینجا فروشنده دستش را داخل فریزر برد، یک کپه بستنی با مشت برداشت و آن را روی نان بستنی شکل داد و به دستمان داد. بامزه بود؛ هم حرکت بستنی‌فروش و هم بستنی.

اگر قصد اقامت در کاروانسرای بیستون را داشته باشید، می‌توانید وارد آن شوید

دیگر انتظارها به پایان رسیده بود؛ نوبت رفتن به بیستون فرا رسید. از کرمانشاه تا بیستون ۴۰ دقیقه بیشتر راه نبود. در ظهر یکشنبه، همچون مسیحیانی که به کلیسا می‌روند، ما نیز داشتیم به مکان مقدس «جایگاه خدایان/ بغستان» می‌رفتیم؛ هیجان‌انگیز بود. تابلوهای مسیر به‌راحتی ما را به‌سمت کوه بیستون راهنمایی کردند. در چند متری محوطه تاریخی بیستون و پشت دروازه ورودی، ماشین را زیر آفتاب پارک کردیم.

در دکه بلیط‌فروشی، بلیط ۵,۰۰۰ تومانی‌ آن را خریدیم. بلیط‌فروش توصیه کرد که آب یخ‌زده و کلاه با خودمان ببریم. به این صورت، او هشدار داد که راه راحتی در پیش نخواهیم داشت. 

محوطه خلوت بود و به‌ندرت دو-سه‌نفری از کنارمان رد می‌شدند. با دقت و احتیاط قدم برمی‌داشتیم، گویی نمی‌خواستیم ذره‌ای از آن مکان را از دست بدهیم. صفحه عظیم صیقل‌خورده در دل کوه که به «فرهادتراش» معروف بود، در سمت چپمان خودنمایی می‌کرد. کاروانسرای صفوی شاه‌عباسی دورتر در سمت راست قرار داشت. بلیط‌فروش گفت اگر قصد اقامت در کاروانسرا داشته باشید، می‌توانید واردش شوید.

محوطه بیستون؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

به دیدن کاروانسرا از دور بسنده کردیم و به راهمان ادامه دادیم. اولین تابلو در سمت راست مسیر، متعلق به راه‌پله دست‌کندی بود که به زیر زمین می‌رفت. توضیحش آن بود که این مکان در زمان قاجار برای پناه دادن گوسفندان کنده شده است. صدای آهنگ شاد کردی از مغازه سوغاتی‌فروشی در میانه مسیر، در فضا پیچیده بود.

کمی جلوتر، به ویرانه‌های کاخ خسروپرویز رسیدیم. ورودی و پلان کاخ به‌روشنی مشخص بود. می‌دانیم که این کاخ از دوره ساسانی ناتمام مانده و بعد ویران شده است؛ اما فرهنگ و سنت چیز دیگری می‌گویند؛ اینکه اینجا محل اقامت شیرین، معشوقه خسرو و فرهاد، بوده است. راستش، وقتی کاخ خسرو را پای صفحه فرهادتراش می‌دیدیم، این داستان جذاب‌تر به نظر می‌رسید که اولی برای شیرین کاخی ساخته و دومی برایش کوه را کنده بود. 

کاخ خسروپرویز بیستون؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

بر مسیر سنگ‌فرش بیستون، انگار داشتیم در طول زمان به گذشته‌های دور می‌رفتیم؛ کاروانسرای صفوی و کاخ ساسانی را دیدیم، حال نوبت آثار اشکانی، سلوکی و هخامنشی تا خود دوران پارینه‌سنگی رسیده بود. پای کوه چشم‌چشم می‌کردیم تا بلکه کتیبه بیستون داریوش را ببینیم؛ اما حسابی از دیدگان پنهان شده بود. در عوض، سر یک پیچ، دو کتیبه مهم اشکانی سر بر آوردند؛ یکی کتیبه مهرداد دوم و دیگری نقش‌برجسته گودرز دوم که پیش‌تر فقط درباره‌شان خوانده یا تنها عکسشان را دیده بودم.

سنگ‌نبشته شیخ علی خان زنگنه، صدراعظم دوره صفوی، درست وسط نقش‌برجسته مهرداد دوم کنده شده و حسابی نقش‌برجسته را خراب کرده بود. نقش‌برجسته‌های اشکانی پای کوه بودند و از نزدیک می‌شد آن‌ها را ورانداز کرد. کمی در پیشگاه شاهان اشکانی درنگ و تاریخ ایشان را مرور کردیم. نقش‌برجسته مهرداد بزرگ‌تر از نقش‌برجسته گودرز بود؛ ولی حیف که مخدوش شده است. در آن نقش‌برجسته، پنج تن از بزرگان اشکانی رو به مهرداد ایستاده‌ و دست راستشان را بالا آورده‌اند.

نقوش برجسته اشکانی بیستون؛ منبع عکس: aradmobile، عکاس: نامشخص

منبع عکس: aradmobile، عکاس: نامشخص

در نقش‌برجسته گودرز نیز گودرز سواری زره‌پوش در حال حمله به سواری دیگر است و الهه نیکه نیز بالای سرش پرواز می‌کند. متون یونانی در بالای نقش‌برجسته‌ها قابل‌توجه بود.

در همان پای کوه، سنگ‌ها را به‌شکل پله کنده بودند که به‌طور مارپیچ بالا می‌رفت. در نقطه‌ای در میانه کوه، داربست زده بودند که مشخص بود برای محافظت از نقش‌برجسته داریوش نصب شده است. تخته‌ای روی داربست‌ها گذاشته بودند که کاملا دید به نقش‌برجسته را کور می‌کرد. تا جایی که پله بود بالا رفتیم اما باز هم دیدی به نقش‌برجسته پیدا نکردیم. یکی از آن پایین داد زد:

از اینجا معلومه، از اینجا معلومه!

برای همین، سروته کردیم و به همان نقطه‌ای رفتیم که آن فرد ایستاده بود. از آنجا، بزرگ‌ترین سنگ‌نوشته جهان به دیدگانمان چشمک زد. از آن فاصله، نقوش خیلی کوچک بودند؛ اما این نزدیک‌ترین فاصله‌ای بود که می‌توانستیم نسبت به نقش‌برجسته داشته باشیم. با کمی دقت، همچنان می‌شد شورشیان دربند در پیشگاه داریوش بزرگ را دید. نقش فروهر در بالای نقش‌برجسته خودنمایی می‌کرد. داربست‌ها و تخته روی آن‌ها حسابی حالمان را گرفت؛ با این حال، به همان نمای دور اکتفا کردیم و به گشت‌وگذار در بیستون ادامه دادیم. 

کتیبه بیستون داریوش؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

دریاچه کوچکی در پایین کوه، درست روبه‌روی نقش‌برجسته‌های هخامنشی و اشکانی قرار داشت. دار و درخت‌های پیرامون دریاچه فضای دلپذیری ایجاد کرده بود که می‌شد ساعت‌ها زیر سایه درختان و کنار آب نشست و از منظره کوه بیستون لذت برد؛ اما الان وقت آسوده نشستن زیر درختان نبود؛ همچنان آثار دیگری در بیستون باقی مانده بود که باید می‌دیدیم. 

دریاچه بیستون؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

می‌دانستم مجسمه هرکول نیز در بیستون است؛ اما هرچه چشم‌چشم کردم مجسمه را ندیدم تا آن که وقتی داشتم از پله‌ها به‌سمت پشت کوه می‌رفتم، محمد گفت:

اینم هرکول!

سر مجسمه هرکول از بالای پله‌ها معلوم بود. گفتم بسیار خب، مسیر را ادامه می‌دهیم و موقع برگشت خدمت هرکول هم سلامی عرض می‌کنیم. در دامنه کوه، غاری بود که به غار شکارچیان معروف است و از روی آثاری که از آن کشف کرده‌اند، قدمتش را به حدود ۵۰,۰۰۰ سال پیش می‌رسانند. غار ،کوچک و باریک بود و در یک سراشیبی به‌سمت پایین قرار داشت؛ یعنی وقتی از دهانه آن بیرون می‌آمدیم، روی یک برجستگی تپه‌مانند قرار می‌گرفتیم که دید مناسبی به محدوده بیستون داشت.

غار بیستون؛ منبع عکس: نشان، عکاس: نامشخص

منبع عکس: نشان، عکاس: نامشخص

پس از بازدید از غار بیستون، مسیر را ادامه دادیم؛ چون به‌دنبال اثری می‌گشتم که می‌دانستم در بیستون است؛ اما هنوز به آن برنخورده بودم. اثر مد نظرم، سنگ بلاش اشکانی بود. در محوطه بیستون، یک سایه‌بان دیدم که حدود صد متر با غار فاصله داشت. حدس زدم سایه‌بان برای محافظت از سنگ بلاش باشد؛ برای همین همت کردیم، آن مسافت سنگلاخ و سربالایی را طی کردیم تا به زیر سایه‌بان رسیدیم.

نایی در بدن نمانده بود؛ اما حدس درست بود؛ همان سنگ بلاش اشکانی معروف را در چندقدمی خود داشتیم. سنگ بلاش ۲,۰۰۰ سال تمام را از سر گذرانده بود تا بگوید که بلاش برای خدا پیشکش کرده و آن پیشکش جاودان است. دو نفر همراه بلاش نیز در دو طرف هم قابل شناسایی بودند؛ هرچند که سنگ بسیار فرسایش یافته بود. ادای دینی هم به بلاش کردیم و راضی اما خسته، راه آمده را برگشتیم.

سنگ بلاش بیستون؛ منبع عکس: کرمانشاه گشت، عکاس: نامشخص

منبع عکس: کرمانشاه گشت، عکاس: نامشخص

در پای کوه، به‌قول خود پایبند ماندیم و نزد هرکولی رفتیم که از دل صخره کنده شده بود و با بی‌خیالی، پیاله‌به‌دست، گذر رهگذران را نگاه می‌کرد. تندیس هرکول در کناره شاه‌راه ابریشم قرار داشت و رویش به‌سمت غرب بود. همان موقع که داشتیم هیکل عریان هرکول را ورانداز می‌کردیم، لک‌لکی بر بالای سر هرکول به پرواز درآمد و منظره را بیش از پیش شکوهمند کرد که شایسته این پهلوان ایزدگونه باستانی بود. 

هرکول بیستون؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

نکته‌ای که آنجا نظرم را جلب کرد، این بود که نقش‌برجسته داریوش، رو به شرق و تندیس هرکول، رو به غرب ساخته شده است؛ گویی مخاطب نقش‌برجسته داریوش ایرانیانی بوده است که از شرق به غرب می‌رفتند؛ اما تندیس هرکول برای سلوکیانی است که از غرب به شرق می‌رفتند؛ چون سال ساخت تندیس در زمان سلوکیان و وقتی است که تازه اشکانیان داشتند این منطقه را از سلوکیان می‌گرفتند. به هر روی، این حدس خامی بیش نیست.

دیگر وقت آسودن کنار دریاچه و زیر سایه درختان فرارسیده بود. نسیم خنکی می‌وزید و سکوت حاکم بر محوطه، همراه با نمای نقش‌برجسته‌ها و آثار چشمگیر بیستون، همگی تجربه منحصربه‌فردی را برایمان رقم می‌زد. همان منظره کافی بود تا یک دوره تاریخ مختصر ایران باستان از زمان پیش از داریوش تا مهرداد دوم را مرور کنیم و ماندگاری آثارشان را ارج نهیم. 

دریاچه و نقش‌برجسته‌های بیستون؛ منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

منبع عکس: کجارو، عکاس: محمد لوح

وقت وداع با بیستون و یادگارهای بزرگان پیشین ایران‌زمین فرارسید. با اکراه از آنجا دل کندیم و به‌سمت ماشین رفتیم. دیگر کارمان با کرمانشاه و بیستون تمام شده بود. دقیقا طبق برنامه پیش رفته و هرآنچه نشان کرده بودیم را به‌طور رضایت‌بخشی دیدیم. به‌سمت تهران، به دل جاده زدیم. 

سفر کرمانشاه سفری به‌یادماندنی شد؛ به این خاطر که اتفاقات پیش‌بینی ناشده در آن رخ داد و صرفا به دیدن جاهای دیدنی خلاصه نشد. در واقع قصد اصلی‌ از این سفر این بود که بیستون و طاق بستان را ببینم؛ اما کرمانشاه خیلی بیشتر از این‌ها برای ارائه داشت. ابتدا هیچ دیدی نداشتم که با چه بافت شهری و مردمی روبه‌رو خواهم شد. راستش، در روز اول و در ناآگاهی، از دیدن بعضی جمع‌های مرموز، ترس برم داشت؛ اما برخوردهایی که در روز دوم با مردم داشتیم باعث شد تا کاملا تصورم تجدید شود و مهرشان بر دلم بنشیند.

یادگاری‌ام از سفر کرمانشاه، مهری است که از مردم آنجا در دل دارم و صمیمیتی که در خاطرم نقش بسته است.

منبع عکس کاور: سفرزون، عکاس: نامشخص

مطالب مرتبط:

دیدگاه