سفرنامه عراق؛ روایتی متفاوت از پیاده‌روی اربعین | بخش دوم: چذابه

نادر نینوایی
نادر نینوایی سه شنبه، ۲۷ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۸:۰۵
سفرنامه عراق؛ روایتی متفاوت از پیاده‌روی اربعین | بخش دوم: چذابه

در این قسمت از سفرنامه عراق، به دیدن شور و هیجان چذابه می‌رویم و مسیر جاده‌ای از مرز ایران به‌سمت نجف را پی می‌گیریم.

برای من که آدم خوش‌خوابی حساب می‌شوم، نشستن روی صندلی اتوبوس مهران به چذابه همان و به خواب رفتن همان.

به شهر شوش که رسیدیم با صدای پدرخانمم بیدار شدم.

نادر پاشو شهرتون رو ببین!

سراسر شوش پر از ایستگاه‌های صلواتی بود. روی منقل‌های ذغالی کنار خیابان، قهوه‌ عرب در قهوه‌جوش‌های سنتی قل‌قل می‌کرد. چای و خرمای هم برای پذیرایی از زائران اربعین به راه بود. شور و هیجان مردم در شوش برای استقبال از زوار اربعین چیزی شبیه به حال و هوای دم عید نوروز در تهران بود. همه با شور و هیجان در حال رفت و آمد بودند و لبخند از لب‌ها محو نمی‌شد.

دیدن این شور و هیجان خواب را از سرم پراند. از شوش که گذشتیم تماشای جاده‌های اطراف و نخلستان‌های خوزستان مرا به خاطرات کودکی‌ام برد. فکر‌ می‌کنم گوشه‌ای از وجود و ماهیت هر انسانی به جایی که به آن تعلق داشته و در آن بزرگ شده بر‌می‌گردد. وقتی به سرزمین مادریت سفر می‌کنی، گویی روحت آرام می‌گیرد و جادوی سفر چون آرشه‌ای که بر ویولن می‌نشیند و نوایی عرفانی را تدایی می‌کند، تمام وجودت را فرا می‌گیرد.

اگرچه مشخصا شوش شهر زادگاه من نیست؛ اما تمام خوزستان برایم حکم وطن را دارد.

عاقبت به چذابه رسیدیم. در این شهر مرزی همه چیز متفاوت بود.

چذابه همان جایی بود که از ابتدای سفر انتظارش را می‌کشیدیم. جایی که فضایش درست شبیه مستندهایی بود که در تلویزیون دیده بودیم و محبت تمام ناشدنی مردم و صاحبان موکب‌ها به زائران، گویی سر تمام شدن نداشت.

پسر جوانی چهارزانو روی زمین نشسته و یک سینی بزرگ خرما را روی سرش گذاشته بود؛ مردم دانه دانه خرماها را برداشته و در دهان می‌گذاشتند و مسیرشان را پی می‌گرفتند. کمی آن‌سوتر، یک روحانی با دود کردن اسفند، زوار را برای پذیرایی به درون موکب‌ها دعوت می‌کرد.

چذابه-اربعین

منبع عکس: کجارو؛  عکاس: نادر نینوایی

خیلی‌ها التماس می‌کردند که دمی وارد موکبشان شویم یا لقمه‌ای از غذایی را که می‌دهند، بخوریم.

فضای چذابه با هر چیزی که تاکنون دیده‌ بودم متفاوت بود. با دیدن این صحنه‌ها، تمام وجود بابا (پدر خانمم) را شعف فرا گرفته بود. مرتب به مردم چذابه اشاره می‌کرد و از روی هیجانی که با شادمانی ترکیب شده بود سر تکان می‌داد. به‌یک‌باره جلو رفت، دست یکی از کسانی را که از زائران پذیرایی می‌کردند بوسید و او را در آغوش گرفت. دو سال بعد از این سفر و در اوج همه‌گیری کرونا پدر خانمم را از دست دادیم و هنوز هم این لحظات، یکی از تصاویر ماندگاری است که از او در ذهن دارم؛ از آن تصویرهایی که برای همیشه در ذهن آدم قاب می‌شود و اثرش تا همیشه پابرجا می‌ماند.

چذابه-اربعین

منبع عکس: کجارو؛ عکاس: نادر نینوایی

در چذابه خبری از شلوغی‌های مهران نبود. گروه‌های لبنانی و سوری با لباس‌ها و سربندهای شبیه به هم از مرز چذابه به‌سمت عراق رهسپار می‌شدند. برخی از آن‌ها پرچمی زرد رنگ هم در دست داشتند و آن را در هوا می‌چرخانند. برخی هم نوشته‌هایی در حمایت از «حزب‌الله» را در هوا تکان می‌دانند.

کنار یکی از موکب‌های چذابه چندین ماکت بزرگ قهوه‌جوش‌های عرب را قرار داده‌ بودند. عکسی به یادگار کنارش گرفتیم و به‌سمت نقطه صفر مرزی رهسپار شدیم.

چذابه-اربعین

منبع عکس: کجارو؛ عکاس: نادر نینوایی 

هرچند که دوست نداشتیم چذابه و شور و هیجان تمام ناشدنی‌اش را ترک کنیم، اما پاسپورت‌هایمان را نشان دادیم و خیلی سریع وارد خاک عراق شدیم.مجتبی برای رسیدن به نجف بی‌تابی می‌کرد و پای ماندن نداشت. آن‌قدر نگاه‌های ماموران مرزی به پاسپورت‌هایمان سرسری بود که یک لحظه با خودم گفتم شاید حتی اگر ویزا هم دریافت نمی‌کردیم، کسی متوجه نمی‌شد. 

آن سوی مرز در محوطه‌ای خاکی و وسیع، تعداد زیادی خودروهای ون درب و داغان سفید رنگ ایستاده بودند و زائران را به نجف اشرف می‌برند. برخلاف مرزهای زمینی سایر نقاط دنیا، در مرز چذابه و عراق خبری از غرفه صرافی برای تبدیل پول نبود. پیرمردی چفیه به سر، روی زمین نشسته بود و یک دسته پول عراقی در دست داشت و کار تبدیل را انجام می‌داد. پولمان را تبدیل کردیم و سوار یکی از ون‌ها شدیم؛ البته بعدتر فهمیدیم اگر این کار را نمی‌کردیم هم خیلی مهم نبود چون در عراق، ریال ایران تبدیل به دومین ارز رایج شده است و حتی خیلی‌ از مغازهای عراقی کارتخوان ایرانی هم دارند.

همان طور که خورشید آخرین اشعه‌های خود را به‌سمت زمین می‌فرستاد و آماده غروب می‌شد، خودرو حرکت کرد. جاده‌های بین‌شهری عراق بی‌کیفیت‌ترین جاده‌هایی هستند که در عمرم دیده‌ام.

آن‌قدر وجود خرابی و دست انداز در جاده‌ها عادی است که راننده حتی به خودش زحمت نمی‌دهد که روی آن‌ها سرعتش را کم کند. در کمتر از یک ربع، خورشید به‌یک‌باره در افق دشت‌های عراق محو و هوا به‌کلی تاریک شد.

در جاده خبری از چراغ‌های روشنایی نیست. جاده‌ بریده، بریده است و گاه حتی پیش می‌آيد که چند صد متر آن آسفالت نداشته باشد. تاریکی مسیر و خاکی بودن جاده باعث می‌شود که نتوان بین مسیر اصلی و بیابان‌های اطراف تفاوت و تمایزی قايل شد.

با خودم فکر می‌کنم حتی اگر راننده در خرابه‌ای کنار زده و قصد سرقت داشته باشد، دست هیچ‌کس به هیچ‌کجا بند نیست.

مسیر نامشخص و نبود تابلوهای راهنمایی و رانندگی و چراغ‌های جاده‌ای، ترکیب عجیب و دلهره‌آوری به وجود آورده است. حالا این‌ها را کنار این بگذارید که حضور داعش هم در زمان سفر ما در عراق پررنگ است و اخبار جسته‌گریخته از حملات انتحاری این گروه به زائران اربعین به گوش می‌رسد.

بعد از یکی دو ساعت که در شک بین دزدیده شدن یا در سلامت بودن هستیم، خودرویمان کنار یک ایستگاه صلواتی می‌ایستد. گشنگی سراپای همه را گرفته است؛ اما آن‌قدر از ضعف بهداشتی غذاهایی که در موکب‌ها ارائه می‌شود، شنیده‌ام که بین خوردن و نخوردن غذا دوبه‌شک مانده‌ام. مجتبی (باجناقم) آمد و با همان لحن راحت و خودمانی همیشگی گفت:

ول کن بابا بهداشت مهداشت رو! داریم از گشنگی می‌میریم؛ بیا بریم بخوریم!

با کمی تردید جلو می‌رویم. پسر نوجوانی دم در فریاد می‌زند «هلا بیوم». در ابتدا هر دو فکر می‌کنیم آنچه می‌گوید، اسم غذایی است که ارائه می‌‌دهند؛ اما پس از بازگشت به ایران و پرس‌وجو می‌فهمیم که یعنی «بفرمایید».

غذا یک‌جور شله‌زرد کم‌رنگ و فاقد شیرینی بود که در ظرف‌های فلزی ارائه می‌شد. ظرف‌های فلزی بی‌شباهت به ماهی‌تابه‌های کوچک مخصوص املت در قهوه‌خانه‌های ایران نبود و حس حال خوبی به آدم می‌دادند؛ این حس که انگار در وطن هستی و هیچ چیز غریبه نیست. روی میز موکب نمک و نان هم بود.

هر دو با ریختن نمک به غذا کمی طعم داده و لقمه‌ها را با ترکیبی از تردید، گرسنگی و بددلی پایین فرستادیم.

دو سه لقمه مانده بود که ماهی‌تابه‌ام خالی شود، نگاهم به‌طرز شست‌و‌شوی ظرف‌های کثیف افتاد. یک وان حمام روی زمین گذاشته‌ بودند و ظرف‌های غذا را در آب وان فرو می‌کردند، رویش دستی می‌کشیدند و بیرون می‌آورند؛ همین.

آن‌قدر ته‌مانده غذا قاطی آب وان شده بود که آب آن به کل زرد رنگ شده بود. 

تصمیم گرفتم از متصدی موکب، قهوه عربی گرفته و بنوشم. با ایما و اشاره به او می‌فهمانم که قهوه را در لیوان شخصی‌ام بریزد.

قهوه عرب در دله (قهوه‌جوش‌های سنتی) و روی زغال درست می‌شود و با توجه به قرار داشتن در مجاورت دائم با زغال داغ، خیالم از تمیز بودنش راحت است.

 قهوه عرب ارائه شده در عراق به‌شدت غلیط‌تر و جوشیده‌تر از نمونه‌های داخلی‌اش است. شاید یک قهوه، ساعت‌ها روی زغال بماند و بجوشد و همین، رنگش را چیزی شبیه به روغن سوخته خودرو می‌کند و خوردنش را برای ما که به طعم آن عادت نداریم، بسیار سخت می‌کند؛ اما برای من، به‌عنوان یک معتاد به کافئین، همین قهوه غلیط و جوشیده، تبدیل به دوست‌داشتنی‌ترین نوشیدنی می‌شود که تا انتهای سفر رهایش نمی‌کنم.

نزدیک شهر که می‌شویم، دو نوجوان درب را باز کرده و با اصرار و خواهش و حتی با رگه‌هایی از عصبانیت می‌خواهند که به خانه آن‌ها برویم تا پذیرایی شویم و شب را آنجا اقامت کنیم. پذیرایی از زائر امام حسین را به‌نوعی تکلیف خود می‌دانند و گویی اگر نتوانند به او خدمتی کنند برایشان ناراحت کننده و حتی توهین‌آمیز است.

با وجود اصرار آن‌ها، هیچ‌کس همراهشان نمی‌رود. همه ترجیح می‌دهیم به شهر برویم و اطراف حرم امام علی (ع) مستقر شویم. 

راننده نزدیک حرم پیاده‌مان می‌کند. کوله‌پشتی‌ها را روی کولمان می‌اندازیم و در حالی که بانگ «تفتیش» پلیس نجف در اطراف ورودی کوچه مجاورمان پیچیده است، به‌سمت حرم رهسپار می‌شویم.

مطالب مرتبط:

دیدگاه