سفرنامه زوریخ؛ شهر برج ناقوس ها (قسمت دوم)
شهری که نمادش برج ناقوس کلیسا است، از اهمیت کلیساهایش حکایت دارد. در این قسمت سفرنامه بیشتر بر کلیساهای زوریخ تمرکز شده است.
مقالههای مرتبط:
روز چهارم (۳۰ آگوست، ۸ شهریور)
اگر دور و بر دریاچهی زوریخ بودید و دنبال یک ناهار دم دستی میگشتید، ساندویچی اشترنن گریل (Sternen Grill)، در قسمت شمال شرقی دریاچه یکی از معروفترینهاست. منو کاملا آلمانی است. قیمتها هم حدود ده فرانک نوسان میکند. روبهروی آن هم شعبهای از بستنیفروشی مونپیک (Movenpick) قرار دارد. مونپیک برندی است که بستنی میوهای میفروشد و چهار سال بعد از جنگ جهانی دوم در زوریخ آغاز به کار کرد و امروزه در بیش از ۳۰ کشور شعبه دارد و البته طرفدارانی. طعمهایش بد نیست و ارزش امتحان کردن دارد.
اشترنن گریل، زوریخ
آن روز فرصت شد تا به یکی از معروفترین کافههای زوریخ، به نام «کاباره ولتر» (Cabaret Voltaire) بروم. کافه کاباره ولتر که معروفترین کافهی زوریخ است، تاریخچهی هیجانانگیزی دارد که هر دوستدار تاریخ هنر و مکتبهای فکری را به سمت خود میکشاند. افتتاح این کافه برمیگردد به زمان جنگ جهانی اول (۱۹۱۶) زمانی که سوئیس کشور بیطرف بود و روشنفکران اروپایی به آن کشور مهاجرت میکردند.
کافه کاباره ولتر
در آن زمان هوگو بال (Hugo Ball)، نویسنده و شاعر آلمانی، همراه با همسرش، اِمی هنینگ (Emmy Hennings) بازیگر و شاعر، این کافه را در دل بافت قدیمی زوریخ تأسیس کردند. این مؤسسان بعدها با دیگر روشنفکران اروپایی نظیر مارسِل جانکو (Marcel Janco هنرمند رومانیایی و رهبر ساختارگرایی در اروپای شرقی)، ریچارد هولسِنبِک (Richard Hülsenbeck روانشناس آلمانی)، تریستان تزارا (Tristan Tzara نمایشنامهنویس فرانسوی)، سوفی تویبر-آرپ (Sophie Taeuber-arp هنرمند رادیکال سوئیسی) و ژان آرپ (Jean Arp مجسمهساز فرانسوی-آلمانی) جنبش پوچگرایی به نام جنبش «دادا» را بنیان گذاردند که در واقع واکنشی احساسی نسبت به ویرانیها و کشتار جنگ جهانی اول بود.
موقعیت کافه کاباره ولتر روی نقشه
این مکتب البته آنچنان از بنیانهای فکری محکمی برخوردار نبود و پس از ۶ سال از میان رفت و جای خود را به مکتبهای دیگری مثل سورئالیسم داد. با این حال بسیار معروف شد و به عنوان اولین مکتب ضد جنگ و ضد ساختارهای تمدن بشری شناخته شد. اینجا هم نوشیدنیها دور و بر ده فرانک آب میخورند.
کوچه پس کوچههای باریک و چشمگیر زوریخ آن بافت قدیمی که همچنان ماهیت قرون وسطاییاش را حفظ کرده است. هر از چند گاهی به خانهای برمیخوردم که بالای سردرش تابلویی نصب کرده بودند و نوشته شده بود فلان شخصیت معروف از فلان سال تا فلان سال در اینجا زندگی کرده است. تنوع شخصیتها چشمگیر بود و نشان از آن داشت که سوئیس ضد جنگ، میزبان شخصیتهای متنوعی بوده است؛ از گوتفرید کلر (Gottfried Keller شاعر سوئیسی) تا لنین در آنجا زندگی کرده بودند.
بافت قدیمی زوریخ
آپارتمان لنین در زوریخ بین سالهای ۱۹۱۶-۱۹۱۷
پس از کوچهگردی در بافت قدیمی زوریخ، به رستورانی به نام جیمزجویس در طرف غربی رودخانه رفتم که به همبرگرهایش معروف است. جیمز جویس نویسندهی معروف ایرلندی بود که در زوریخ دفن شده بود و جمعی از هموطنانش به افتخار او این رستوران را تأسیس کرده بودند. ارزانترین همبرگرش به پول ما بیش از هشتاد هزار تومان میشد. جایتان خالی، همبرگری برایم آوردند که بدون اغراق پنج سانتیمتر ضخامت گوشتش بود و با لایهی ضخیمی از پنیر و ورقههای بیکن پوشانده شده بود.
همبرگر جیمز جویس
روز پنجم (۱ سپتامبر، ۱۰ شهریور)
از آن روز دیدار از کلیساهای زوریخ را شروع کردم. ابتدا به کلیسای «آب» (Wasserkirche) رفتم که البته تعطیل بود! کلیسای آب همانجایی است که بنابر افسانه، فلیکس و رگولا (Felix & Regula)، دو قدیس شهر زوریخ، گردن زده شدند و به طور معجزهآسایی بلند شدند، سرهای خود را در دست گرفتند و چند قدمی را طی کردند تا به کلیسای بزرگ رسیدند و در آنجا تن را بیجان یافتند.
پشت کلیسای آب، تندیس چهار-پنج متری اولریش زوینگلی (Ulrich Zwingli)، رهبر جنبش اصلاحگری دینی سوئیس در قرن شانزدهم، با ابهت تمام سربرآورده بود. زوینگلی که از مخالفان دستگاه مفسد کلیسای کاتولیک بود به شکل مبارزی که در یک دستش کتاب مقدس و در دست دیگرش شمشیر به دست دارد، ساخته شده است.
مجسمهی زوینگلی جلوی کلیسای آب
پس از آن که به در بستهی کلیسای آب خوردم، به سمت دیگر رودخانه رفتم؛ جایی که مجسمهی دیگری از یک شخصیت مهم زوریخ گذاشته شده بود و در کنارش کلیسای بانوی ما (Fraumünster) قرار داشت. مجسمهی این طرف رودخانه از هانس والدمن (Hans Waldmann)، شهردار زوریخ و فرمانده نظامی سوئیس در قرن ۱۵، بود که سوار بر اسبش بر ستونی بلند ساخته شده بود. والدمن توانسته بود در اواسط قرن ۱۵ مناطق اطراف را تسخیر و ایالت زوریخ را متحد کند.
مجسمه هانس والدمن
پلی که یک طرفش کلیسای بزرگ، کلیسای آب و مجسمهی اولریش زوینگلی و طرف دیگرش مجسمهی هانس والدمن و کلیسای بانوی ما قرار داشت (Münsterbrücke) را در واقع میتوان قلب زوریخ دانست، چرا که جدای از این بناهای مهم و قدیمی (البته مجسمهها سن چندانی ندارند، اما شخصیتهایی که نمایندگی میکنند چرا) در واقع از لحاظ جغرافیایی هم در مرکز زوریخ قرار گرفتهاند.
موقعیت پل روی نقشه
کلیسای بانوی ما کنار مجسمهی والدمن قرار دارد. کلیسایی با قدمت حدود ۱۲۰۰ساله که با برج فیروزهای رنگش در بخش غربی رودخانهی لیمات خودنمایی میکرد، جایی بود که مشتاقانه برای دیدن فضای درونش به سمتاش رهسپار شدم. کلیسای بانوی ما که یکی از چهار کلیسای اصلی شهر زوریخ بود، از کلیسای بزرگ شهر هم قدیمیتر است. اینجا جایی است که زمانی مرکز فرماندهی زنان اشراف بود؛ آنها سکه ضرب میکردند و به طور مستقل عمل میکردند تا زمانی که اولریش زوینگلی از راه رسید و اصلاحاتش را انجام داد و بند و بساطشان را برچید (قرن ۱۶).
کلیسای بانوی ما
درون کلیساهای زوریخ اجازهی عکسبرداری نداشتم. به این علت که فضای کلیسا همچنان حالت عرفانی خودش را حفظ کند و به یک فضای صرفا توریستی تبدیل نشود، این قانون را گذاشته بودند. کلیسای بانوی ما مانند دیگر کلیساهای پروتستان زوریخ هیچگونه نقاشی یا کاشیکاری روی دیوارهایش نداشت. کلیساهای پروتستان به دور از هر گونه تزئینات کاتولیکی هستند و بیشتر هنر معماریشان را در شیشههای رنگی و بلندی که در دور تا دور ساختمان نصب شده نشان میدهند.
فضای درون کلیسا هم مانند دیگر کلیساها به سبک گوتیک طراحی شده بود؛ یعنی ستونهای بلند با طاقهایی که در بالایشان وجود داشت، شما را به سمت صحن اصلی کلیسا هدایت میکرد. هنگامی که وارد کلیسا شدم یکی دو نفری مشغول خلوت کردن با فرزند مریم مقدس بودند، اما اکثرا گردشگرانی بودند که مشتاقانه گوشه کنار کلیسا را رصد میکردند. نسبت به ۱۲۰۰ سال سابقهای که آن مکان ازش آب میخورد، چندان چیز دندانگیری نصیب بینندگانش نمیکرد. کتاب مقدسی با چند قرن قدمت، مجسمههایی که خالصانه شبانهروز در کلیسای بانوی ما میایستادند و پنجرهها با شیشهکاریهای البته زیبا دیگر چیز خاصی در آن مکان دیده نمیشد.
اگر به کلیسای بانوی ما رفتید، حیاط خلوت دنج و زیبایش، در قسمت جنوبی کلیسا، را از دست ندهید.
حیاطخلوت کلیسای بانوی ما
نام کلیسای بزرگ را آوردم. این کلیسا تنها کلیسای دوبرجی زوریخ و در واقع نماد شهر است. در ورودی کلیسا در فلزی سیاهرنگی بود که رویش شبکهبندی شده بود و روی هر کدام نقوش برجستهای درآورده بودند. درِ دو لبهی سنگین و ضخیمی بود. بالای در ورودی جملهای به زبان آلمانی از اولریش زوینگلی حک شده بود. جلوی در هم گدایی، به شکل گداهایی که پیشترها در کارتونها دیده بودم، با لیوانی نشسته بود. گدا عبایی بلند و سیاه به سبک زاهدان قرون وسطایی پوشیده بود و در حالی که کلاه ابا را روی صورتش انداخته بود، دعا میخواند.
در کلیسای بزرگ
فضای درونش مانند دیگر کلیساهای پروتستان ساده و گوتیک بود. به جز ردیف نیمکتهایی که به طرف صحن اصلی بود، پلههای دوطرفهای فرد را به صحن اصلی هدایت میکرد. شمعهای ضخیم و بزرگ، انجیلهای قدیمی و دیگر جایگاههای سخنرانی و دعا را میتوان در آن کلیسا نام برد، اما چیزی که هویتی یکتا به کلیسای بزرگ میبخشد، زیرزمینی است که زیر صحن اصلی قرار دارد.
از کنار آن پلههای دوطرفه، پلههای سنگی با سنگهای نسبتا ناهمواری بازدیدکننده را به زیرزمین هدایت میکرد. پلهها را دنبال کردم و پس از گذر از دری شیشهای به زیرزمین نمناکی رسیدم که فضایش به کلی متفاوت از فضای چند متر بالاترش بود. انگار با همین چند پله به راحتی چندین قرن به عقب رفته باشم، قبرهایی از شوالیهها و به گفته برخی، سربازان رومی زیر سنگها آرمیده بودند. تندیسی از یک حاکم قرون میانه که دو و نیم متری ارتفاع داشت با تاج طلایی روی سرش در میان در ورودی و خروجی زیرزمین واقع شده بود.
اما چیزی که بیش از اینها مرا شوکه کرد، شباهتی بود که این زیرزمین با مهرابههای مهرپرستان رومی داشت. سقف زیرزمین کاملا مدور بود. روی طاقهایش نقاشیهای رنگ و رو رفتهای از حاضران قدیم آنجا کشیده بودند که نقش کلاغ در میان آنها مشهود بود. در انتهای زیرزمین هم مکان تورفتهای بود که احتمالا برای قربانی استفاده میشده است. خلاصه هر آنچه از مهرابهها خواندهایم، در آنجا نمود دارد.
ویژگی دیگری که کلیسای بزرگ دارد، این است که با پرداخت چند فرانک ناقابل میشود از دری که روی یکی از ستونها هست، بالا رفت تا به بالای یکی از برجهای ۵۲ متری کلیسا رسید. درِ مذکور در ساعت ۵ بسته میشود.
زوریخ از بالای برج کلیسای بزرگ
پس از آن به ساختمان اصلی دانشگاه زوریخ رفتم. ساختمان اصلی دانشگاه زوریخ متشکل از یک مجموعه ساختمانهایی است که دو برج گنبدی شیشهای در مرکزشان آنها را نمایندگی میکنند. دانشگاه زوریخ با آن که قدیمیترین دانشگاه اروپایی است که نهادی غیردینی آنجا را تأسیس کرده، اما طراحی مدرنی دارد و به نظر میرسد بارها آنجا را بازسازی کرده باشند. کمی در طبقات آن قطب رشتهی اقتصاد و مدیریت جهان و خانهی دوم شماری از برندگان جایزهی نوبل بالا-پایین رفتم. زمانی اینشتین در این دانشگاه درس خوانده و خود به مکانی توریستی تبدیل شده است.
دانشگاه زوریخ
موزه باستانشناسی زوریخ چسبیده به ساختمان اصلی دانشگاه است. موزه رایگان بود، سه طبقه داشت؛ طبقهی همکف، که من در آنجا بودیم، زیرزمین و طبقهی اول. در طبقهی همکف انواع ظرف و ظروف و کاسه-کوزه از عصر طلایی یونان باستان گرفته تا عهد سزارهای روم دیده میشد. همچنین کتیبههای آشوری به خط میخی و چند ابزارآلات دیگر هم وجود داشت. متأسفانه اکثر آثار توضیحی نداشتند.
زیرزمین موزه تماما به مجسمههای نیمتنه و تمامتنهی باستانی اختصاص داشت که کوچکترینشان در مقیاس انسان بود. مجسمهها با مهارت تمام ساخته شده بودند؛ با رنگهای سفید و سیاه و آبی و سبز و ... هر یک در گوشهای آرام گرفته بودند و دنیایی از ناگفتهها را در ژستهایشان پنهان کرده بودند. از ایزدان یونانی و رومی باستان گرفته تا فیلسوفان نامدار تمدن یونانی-رومی همگی تحصن سکوت برگزار کرده بودند. طبقهی زیرزمین تنها به مجسمهها اختصاص نداشت. به جز آنها قطعاتی از حکاکیهای باستانی مثل قطعهای از دیوار ترایانوس با صحنهی پیروزی رومیان هم دیده میشد. لازم به ذکر است که بیشتر این آثار ساختگی بودند و در توضیحی که زیرشان نوشته شده بود ذکر شده بود که اصل این آثار اکنون در کدام موزه وجود دارد.
طبقهی اول موزه هم ترکیبی از ظرف و ظروف و مجسمهها بود اما تراکم کمتری از دو طبقهی زیرینش داشت. اکثر آثار ساختگی که در آنجا قرار داشت، اصلشان در موزههای ایتالیا و آلمان بود و بیشتر بیننده را برای دیدار از آن موزهها حریص میکرد.
در مسیر برگشت چشمم به کلیسای زیبایی با نمای خاکیرنگ که زیر باران کمی به تیرگی گراییده بود، افتاد. کلیسا بر صفحهای قرار داشت که تعداد زیادی پله ما را به آن میرساند. کلیسا را به سبک رومی ساخته بودند و برجاش هم در قسمت شمالیاش قرار داشت. این تنها کلیسای کاتولیک شهر زوریخ (Liebfrauenkirche) است. زوریخ یک کلیسای کاتولیک و یک کلیسای ارتدوکس دارد و باقی همه پروتستان هستند.
کلیسای کاتولیک زوریخ
زمانی که وارد کلیسا شدم، به طور اتفاقی با شروع مراسمشان همراه بود. حدود سی یا چهل نفر از کاتولیکهای خوشقول زوریخ برای حضور در مراسم به کلیسا آمده بودند. دو کشیش رنگینپوش بر روی صحن ایستاده بودند و با صدایی رسا دعا میخواندند. فضای معنوی آنچنان سنگین بود که نتوانستم به خود اجازه دهیم که از دم در ورودی جلوتر بروم؛ همانجا رو صندلی نشستم و نظارهگر مراسم اقلیت کاتولیکهای زوریخ شدم.
پس از اندکی، گویا جزو مراحل مذهبیشان باشد چند دقیقهای سرپا ایستادند. من نمیدانستم در این لحظه چه باید بکنم؛ آیا اگر نایستم بیاحترامی محسوب میشود یا اگر یک دفعه همراه با آنها بایستم نمایش تلقی میشود، نشسته منتظر بودم تا هر چه زودتر این سرپا ایستادنشان به پایان برسد. پس از آن، همهشان به صف شده به سمت کشیشی که قرصهای نان کوچکی در اختیار داشت، رفتند و به نوبت در جلویش زانو زدند و نان بر زبان به سر جای خود برگشتند.
با محل «نان بر دهانگذاری» فاصلهی زیادی داشتم. پس از آن که هر یک به جای خود برگشتند، باز دعاخوانی ادامه پیدا کرد. پس از اندکی هر یک روی تخته چوبهایی که پایین پایشان بود، زانو زدند و احتمالا طلب استغفاری چیزی کردند. در این میان هرکس مختار بود هر موقع خواست، مراسم را ترک کند و کسی به او خرده نمیگرفت. یا این که برخی در اواسط مراسم وارد کلیسا میشدند، انگشتشان را در آبِ حوضِ پایهدار سفیدی که جلوی در بود، میزدند و به مراسم اضافه میشدند. احتمالا این کارشان نقشی مشابه وضو گرفتن مسلمانان داشت.
از مراسم کاتولیکها گفتم، خوب است از فضای داخل کلیسا هم بنویسم. معماری داخل مثل دیگر کلیساهایی که دیده بودیم گوتیک بود. کلیساهای کاتولیک، برخلاف کلیساهای پروتستان که گوله به گوله در زوریخ سربرآورده بودند، پر از نقش و نقوش و تزئینات هستند؛ دیوارهایشان پر از نقاشی از تولد و مصلوب شدن عیسی مسیح است و تقریبا فضایی را خالی نمیگذارند. حتی دیوارهای بیرونی کلیسا هم نقش و نقوشی از قدیسان و مریم مقدس و مسیح داشت.
موقعیت کلیسای کاتولیک روی نقشه
البته که وفور انواع تزئینات و نمود هنرها در فضای کلیسا دیدنی است، اما وقتی وارد یک شهر کاتولیک میشوید و به افراط در این تزئینات پی میبرید، آن وقت تعادل کلیساهای پروتستان بیشتر به چشمتان میآید.
دیدگاه