از ترمینال زوریخ (Sihlquai) بلیط رفت و برگشت زوریخ به میلان، به قیمت ۳۵-۴۰ یورو را گرفتم. ترمینالی که از آن سخن میگویم، در حد پارکینگی بود که حدود ده-دوازده اتوبوس در آنجا میگرفت و این ترمینال اتوبوسرانی بزرگترین شهر کشور سوئیس بود.
اتوبوس در حد ولووهایی بود که در جادههای ایران دیده میشوند، با این تفاوت که فاصلهی میان ردیف صندلیهایش کمی کمتر بود و در کل خیلی راحت به نظر نمیرسید. روی بلیطم شمارهای حک نشده بود و راننده گفت هر جا که خواستی میتوانی بنشینی. در کل پانزده نفری بیشتر در اتوبوس نبودند. من هم دو صندلی ۱ و ۲ را اختیار کردم تا بتوانم حسابی مسیر را زیر نظر داشته باشم.
مسیر مستقیمی از زوریخ به بولونیا وجود ندارد؛ باید به میلان رفت و از آنجا راهی بولونیا شد
اتوبوس به راه افتاد و من آن شهر زیبای پاکِ منظم را که زمانی مرکز مالیاتگیری و گمرک خطهی امپراتوری روم باستان بود، به مقصد قلب امپراتوری (ایتالیا) ترک کردم. اتوبوس از کنار رودخانهی لیمات و سپس از کنار دریاچه گذشت و بهسمت کوههای آلپ در جهت جنوب حرکت کرد. شهر زوریخ، مهمترین شهر شمالی سوئیس است و میلان همین نقش را برای ایتالیا دارد. بنابراین در آن روز عرض کشور سوئیس را از شمال به جنوب طی کردم تا به ایتالیا برسم.
مسیر زوریخ-میلان روی نقشه
کشورِ رفاه و آرامش به راستی و بهتنهایی نماد قارهی سبز را یدک میکشید. تمام مسیر تا چشم کار میکرد سبز و پر از دریاچههای کوچک و بزرگ بود. راه به راه از تونلهای کوتاه و بلندی که در دل کوههای آلپ کنده بودند رد میشدیم.
دانلود ویدیو
سوئیس کشور سهزبانهای است که مناطق جنوبیاش ایتالیاییزبان است؛ بنابراین هرچه بهسمت جنوب میرفتیم، زبان تابلوهای اتوبان بیشتر ایتالیایی میشد و از زبان آلمانی کاسته میشد و این نشان از این داشت که داریم به کشور پاستا و پیتزا نزدیکتر میشویم.
حدود سه ساعتی رفتیم؛ بالاخره اسم «میلانو»(Milano) بر تابلوها ظاهر شد. پیش از آن که به مرز سوئیس-ایتالیا برسیم، راننده ابتدا به زبان آلمانی و سپس به زبان انگلیسی گفت گذرنامههایمان را آماده کنیم تا در مرز نشان دهیم.
نام میلان روی تابلوی جاده
کمی پیش از مرز ترافیک بود، اما زود باز شد و به مرز سوئیس-ایتالیا رسیدیم. بیشتر شبیه به عوارضی بود با این تفاوت که تنها یک اتاقک بزرگ در وسط راه بود که شیشه دودی داشت و درونش دیده نمیشد و پرچم سوئیس و ایتالیا و اتحادیهی اروپا را بر سقفش نصب کرده بودند.
مرز سوئیس-ایتالیا
اتوبوس قبل از مرز ایستاد و منتظر مامور بررسی گذرنامهها شدیم. حدود ده-پانزده دقیقهای لب مرز بودیم و دریغ از اینکه یک نفر که بیاید و حداقل عوارضی بگیرد یا حداقل خوشآمدی بگوید! به همین راحتی مرز را رد کردیم و با تابلوی «به ایتالیا خوش آمدید» که البته به زبان ایتالیایی بود، روبهرو شدیم.
از مرز تا میلان حدود ۴۵ دقیقه راه بود و ترمینال میلان هم تقریبا در بخش شمالیاش قرار داشت و وقتی تابلوی خوشآمدگویی به میلان را رد کردیم، خیلی زود به ترمینالش (Lampugnano) رسیدیم. وقتی به میلان رسیدم، از کنار تابلویی که ماشینها را به ورزشگاه سنسیرو، استادیوم باشگاههای آ.ث میلان و اینترمیلان، هدایت میکرد، گذشتم و خیلی زود ورود به ایتالیا را حس کردم. هوا دیگر داشت رو به تاریکی میرفت که به لامپوگنانو رسیدیم.
تنها حدود چهار ساعت از زوریخ فاصله گرفته بودم، اما فضایی که در آن قرار گرفته بودم بهکلی با آن محیطی که در سوئیس تجربه کرده بودم فاصله داشت. به راستی وارد یک کشور دیگر شده بودم؛ زمین پر بود از تهماندههای سیگار، بوی ادرار فضای ترمینال را پر کرده بود، مسافران با رنگ پوستهای مختلف روی نیمکتها نشسته بودند، سالن داخل ترمینال شبیه به ترمینال جنوب خودمان فقط با مقیاس بسیار کوچکتر و همچنین بسیار خلوتتر (اصلا بهندرت کسی رد میشد) بود.
برنامهام فشرده بود و فرصت نداشتم تا گشتی در میلان (شهری که ۱۲۰ سال پایتخت امپراتوری روم غربی بود و شهری که از آن دین مسیحیت در اروپا رسمی شد) بزنم. طبق برنامهی قبلی باید خود را به راهآهن میلان میرساندم و از آنجا به بولونیا میرفتم.
از دستگاههایی که بهازای سکهی یورو بلیط مترو میداد، استفاده کردم و بلیط رفت و برگشت متروی میلان را گرفتم. گیتها و در کل نظام ورود و خروج و تابلوهای متروی میلان همانند متروی تهران بود.
گیتها و در کل نظام ورود و خروج و تابلوهای متروی میلان همانند متروی تهران است
قطار سیاه و خاکستریرنگی هلک هلک کنان بهسمتمان آمد و با خستگی درهایش را به رویمان باز کرد. تعداد مسافران سیاهپوست در آن قطار درونشهری ایتالیا چشمگیر بود. من اصلا در سوئیس سیاهپوست ندیده بودم، اما اینجا بسیار زیاد بودند. همه مسافران سر در گوشیهای هوشمندشان بیتفاوت ایستگاهها را یک به یک رد میکردند.
متروی میلان
با یک خط عوض کردن خود را به راهآهن میلان، یکی از مهمترین ایستگاههای راهآهن اروپا، رساندم. سقف بلند با دیوارهای مرمریناش و راهروهای تودرتو و جمعیت انبوهی که مدام در رفت و آمد بودند، قابل مقایسه با ترمینال فکسنیاش نبود و نشان میداد مردمش بیشتر از قطار استفاده میکنند.
ایستگاه راهآهن میلان
بهسمت دستگاههای فروش بلیط رفتم. پیش از آن که بلیط ۲۲:۱۵ میلان-بولونیا را پیدا کنم، پسر ایتالیاییای که احتمالا در دههی چهارم زندگیاش به سر میبرد، پرسید کجا میخواهم بروم. من هم مقصد و ساعت را گفتم. او سریع در دستگاه زد، یک اسکناس بیست یورویی از من گرفت و در دستگاه قرار داد. بلیط ۱۶٫۴ یورو قیمت داشت و مابقی را در جیبش گذاشت و سفر خوبی را برایم آرزو کرد!
من بهراحتی میتوانستم این کار را انجام دهم، اما او خیلی سریع چهرهی نسبتا سردرگمام را تشخیص داد و پیش از آن که بفهمم بهدنبال چیست، بلیط را برایم خرید و حقالزحمهاش را در جیبش گذاشت. او اینگونه برای خود کار تراشیده بود و من در ذهن میگفتم «به ایتالیا خوش آمدم!». او به هیچ عنوان نمیتوانست انگلیسی صحبت کند و با لهجهی شیرین ایتالیاییاش مسیر خطوط قطار را نشانم میداد. در کل مهارت زبان انگلیسی ایتالیاییها را بسیار ضعیفتر از سوئیسیها یافتم.
تعداد مسافران قطار زیاد بود. چمدانهایشان را در راهرو و کنار درهای قطار بر هم تلنبار کرده بودند. قطارِ یکطبقهی سرخرنگ میلان-بولونیا از شمال کشور چکمهپوش به راه افتاده بود و بهسمت جنوب شرق پیش میرفت. دو ساعت و ربع در آن شب سیاه، که کمتر منظرهای را نمایان میساخت، میان انسانهایی که تقریبا از همه ملیتها حضور داشتند، نشستم.
مسیر میلان-بولونیا روی نقشه
پارما تنها شهری بود که در میانهی مسیر از آن گذشتیم و نامش برایم آشنا بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود که به ایستگاه آخر، یعنی به راهآهن بولونیا رسیدیم. بولونیا در سال ۲۰۱۱ بهترین شهر ایتالیا از نظر رفاه و سطح زندگی شده بود، اما آنچه من آن شب در راهآهناش دیدم، با آنچه آمارها نشان میدهند، کمی فاصله داشت؛ راه به راه بیخانمانها گوشهای را اختیار کرده بودند و پتویی روی خود انداخته و خوابیده بودند.
بولونیا در سال ۲۰۱۱ بهترین شهر ایتالیا از نظر رفاه و سطح زندگی شد
ایستگاه راهآهناش خیلی کوچکتر از راهآهن میلان بود. خبری از جنبوجوش بیپایان مسافران زیر طاق مرمرین نبود. میدان کوچکی روبهروی در اصلی راهآهن بولونیا قرار داشت که در واقع ایستگاه تاکسیها و اتوبوسها بود. دو، سه تا تاکسی سفیدرنگ کوچک معروف ایتالیایی آنجا ایستاده بودند و هر از چندگاهی اتوبوسی از ایستگاه گذر میکرد.
خوشبختانه دوستانم در آنجا به استقبالم آمده بودند. ساعتها سفر در دیار ناشناختهی فرنگ با دیدن دوستان شیرینتر شد و این شیرینی وقتی گواراتر میشد که پس از یک هفته بیفارسی سخنگویی، با لفظ دُرّ دری همراه میگشت.
شبگردی در خیابانهای بولونیا را آغاز کردیم. چشمتان همواره زیبایی ببیند، گویی که بولونیا را از زمان سقوط امپراتوری روم در محفظهای قرار داده و تازه آن محفظه را برداشته باشند، به همان اندازه بافت قدیمی خود را حفظ کرده بود.
سنگفرشهای پهن و خیابانهایی که تا چشم کار میکرد، از دو طرفِ راستهی خیابان ستونها پشت سر هم ایستاده بودند و سرستونهای نقشدارشان را شبانهروز به رخ رهگذران میکشیدند. موسیقیهای ملایم ایتالیایی هر از چند گاهی از گوشه کنار شنیده میشد. خانههای سنگی با پنجرههای با پردههای سرخرنگشان که تجملات رومی را میشد، در پشتشان متصور شد. همگی چشم را سیر میکرد و دل را میربود.
از یکی از خیابانهای باریک سنگی گذشتیم تا آنکه به محوطی بازی رسیدیم که بهصورت نامنتظرهای خیلی هم شلوغ بود. محوطهی سنگفرش عریضی بود که هیچ صندلی یا سکویی نداشت و خیل عظیمی از جوانان، گروه گروه جایی روی زمین نشسته بودند و گپ میزدند.
خیابانها و کوچههای باریک شهر همه روشن، اما درها و پنجرهها بسته بودند. در واقع شهر در عین سکوت بیدار بود.
بولونیا شهری است که بخش چشمگیری از بافت قدیمی خود را حفظ کرده و ما هم در دل آن بافت قرار داشتیم. بولونیا در شمال شرقی ایتالیا قرار دارد. از زمانی که رومیان در حدود ۲۲۰۰ سال پیش این منطقه را از دست سِلتها و گُلها، پدر جدهای آلمانیها و فرانسویها گرفتند، این منطقه جزو تمدن رومی شد و همچنان این تأثیرپذیری بهطور پررنگ مشهود است.
از محلهای گذر کردیم که روی دیوارهای کرمرنگش، نقش کفِ دستِ آبیرنگی که انگشتانش را به هم چسبانده بود دیده میشد. این علامت محلهی یهودیان بود و ساکنان آن خانهها همه یهودی بودند.
نشان محلهی یهودیان
روی دیوارها گهگاه نقاشی یا نوشتههایی دیده میشد. آنچه بیش از همه توجهام را جلب کرد، شعارهایی در حمایت از حزب کارگران کردستان (پ.ک.ک) و جداییطلبی آنان بود. وجود چنین حجمی از شعارها با این مضمون در قلب اروپا قابلتوجه بود که به گمانم کار دانشجویانی باشد که در آنجا تحصیل میکردند.
بافت قدیمی شهر اغلب ماشینرو نیست؛ در حقیقت بیشتر مسیرهای درون بافت قدیمی شهر تماما تنها برای افراد پیاده طراحی شده و بهجز چند خیابانی که بافت را دور میزند، هیچ اتومبیلی در آن محدوده دیده نمیشود.
بافت قدیمی شهر اغلب ماشینرو نیست
با هر زور و زحمتی بود، از شبگردی در بولونیا دل کندیم تا از روز بعد برای گشتوگذار بیشتر در شهر استفاده کنیم.
روز بعد با صدای ناقوس کلیسا از خواب بیدار شدم. صدای ناقوس کلیساها در بولونیا با زوریخ تفاوت داشت. در زوریخ همان صدای بم و آهنگینی که همیشه در ذهن داشتم را میشنیدم، اما در بولونیا انگار چکشی را روی فلز نازکی بکوبند، آنچنان صدای بم را منتشر نمیکرد و بهخاطر سادگیاش کمی سنتیتر به گوش میرسید.
با کمی گپ و گفت دربارهی زندگی در ایتالیا روز را آغاز کردیم. از سختیهایش برایم گفتند؛ اینکه چقدر در مصرف انرژی مجبور هستند مراعات کنند، در تابستان خبری از کولر نیست و با یک پنکه باید خودشان را خنک کنند و در زمستان هم تنها در ساعتهای محدودی میتوانند از آب گرم و شوفاژ استفاده کنند.
برای بولونیاگردی خیلی زود از خانه بیرون زدیم. خورشید و ابر برای سیطره بر آسمان بولونیا با هم رقابت میکردند. تاکسیهای سفیدرنگ و جمع و جور ایتالیایی هر از چند گاهی از میان خیابانهای باریک آسفالته میگذشتند. پلیسها با پیراهنهای آبی کمرنگ و کلاه سرمهایشان یک به یک سر جایگاه خود میرفتند. ما در میان آن حجم مبادلات واژگان ایتالیایی، سرسختانه کلمات فارسی در فضا میپراکندیم، اما این تلاش ناملموس فرهنگیمان طبعا بر آن فضای کاملا ایتالیایی نمیچربید.
کاپوچینو نوشیدنی معمول ایتالیاییها برای صبحانه است
پیش از آنکه بهسمت بناهای دیدنی بولونیا برویم، نخست به یک کافه در همان نزدیکیها رفتیم و جایتان خالی خود را به یک کاپوچینوی دبش شکلاتپهلو مهمان کردیم. کاپوچینو نوشیدنی معمول ایتالیاییها برای صبحانه است و اگر در مواقع دیگری از روز کاپوچینو سفارش دهید تعجب میکنند.
خیابانهای ماشینروی بولونیا هم باریک است و اگر بهدنبال جادهی بیش از دوبانده هستید! احتمالا باید به حومهی شهر سری بزنید. درجهی احترام مردم به قوانینراهنمایی و رانندگی قابل مقایسه با زوریخ نبود؛ در اینجا کسی لزوما از خط عابرِ پیاده نمیگذشت و هرگاه که احساس میکرد باید به آن سمت خیابان برود، اقدام میکرد. حتی اگر هم از روی خط عابرِ پیاده میگذشتیم برعکس زوریخ، که ماشین از چندین متر عقبتر میایستاد، اینجا خیلی مویی رد میکردند!
بیشتر بناهای بولونیا دیدنی هستند اما اولین ساختمانی که ما را مجاب به ایستادن کرد، کلیسای دومینیک مقدس بود. کلیسایی با نمای آجری که فضای نسبتا بزرگی هم، طبق سنت کلیساهای کاتولیک، جلویش خالی و سنگفرش بود. در حیاط جلوییاش ستون سنگی بلند (حدود ۱۰-۱۵ متر) قرار داشت که تندیس دومینیک مقدس با دستانی باز خودنمایی میکرد.
کلیسای دومینیک
شاید نیاز به توضیح باشد که دومینیک مقدس بنیانگذار فرقهی دومینیکن و یکی از تاثیرگذارترین شخصیتهای تاریخ کلیسا است. او کسی بود که حدود ۸۵۰ سال پیش در اسپانیا به دنیا آمد و سادهزیستی را در جوامع مسیحی تبلیغ میکرد؛ به فرانسه و ایتالیا رفت و همهجا را با پای پیاده میپیمود. آنچنان در موعظه کردن قوی بود که توانست هونوریوس سوم، پاپ آن زمان، را مجاب کند که فرقهاش را به رسمیت بشناسد.
دومینیک و شاگردانش دستگاه تفتیش عقاید را در اروپا پایهگذاری کردند و همگان را با کلام به مسیحیت کاتولیکی که خود میشناختند، دعوت میکردند. او در بولونیا اقامت گزید و من در جلوی کلیسایش و همچنین جایی که دفن شده بود، قرار گرفته بودم.
تندیس دومینیک مقدس با دستان بازش همان دومینیکی را به تصویر میکشید که با سخنان آتشیناش حتی پاپ را نرم میکرد. از در تیرهرنگی که گچکاریهای سفید دورش را گرفته بود، وارد شدیم و کلیسای رئیس فرقهی دومینیکها چشم را مینواخت. سراسرِ سرسرای بیپایانش با ستونهای سفید و تزیینات متعدد زرقوبرقدارش و نقاشیهای پیچدرپیچ و سر به سقف کشیدهاش هر بینندهای را به سرگیجه دعوت میکرد.
نقطهای خالی نمانده بود تا با نقاشی یا تزیینات متعدد پرش نکرده باشند. راستش نشمردم و بهجز دو صحن اصلی که در انتهای سالن طولانیاش دیده میشد، جایگاههای دیگری هم در طول سالن قرار داشت. سمت چپ سالن در همان نزدیکی ورودی، اتاقکهای معروف اعتراف به گناهان با پردههای زرشکیشان خودنمایی میکرد.
کسی آنجا نیایش نمیکرد، اما کاملا جنبهی توریستی هم به خود نگرفته بود؛ زیرا هنگامی که یکی، دوتا عکس گرفتم، شخصی با لبخندی بر لب به ایتالیایی گفت لطفا از فضا لذت ببرید! یعنی عکس نگیرید و جو معنوی کلیسای هشت صد ساله را به هم نزنید.