هیچ هایکینگ همواره یکی از محبوبترین، ارزانترین و آسانترین روشها برای جابهجایی از مکانی به مکان دیگر بوده است. البته این عمل ریسک فراوانی برای هم راننده و هم سواره دارد و هیچکس با قاطعیت نمیداند که وقتی سوار ماشین یک غریبه میشود چه سرنوشتی در انتظارش است.
در این مسیر ممکن است دوستان جدید، داستانهای تازه یا شبیه عدهای که بخت با آنها یار نبوده است، یک پایان غمانگیز نصیبتان شود. هیچ راهی نیست که از مقصود سایرین باخبر شویم و هر شخصی که قصد چنین مسافرتهایی را دارد، باید هوشیار باشد.
جاش دیلیسی
«جاش دیلیسی» (Josh Delacy) بعد از به پایان رساندن تحصیلاتش تصمیم گرفت کمی ماجراجویی کند. او با یک کولهپشتی، مقدار کمی پول و یک تابلو که روی آن نوشته شده بود «بر پایهی اعتماد سفر میکنم» حدود ۱۰,۷۸۰ کیلومتر در «آمریکا» مسافرت کرد. او همه نوع آدمی از مجرمان گرفته تا مسیحیان محافظهکار را ملاقات کرد و تمام داستانهای مهم سفرش را درون یک وبلاگ که اداره میکرد، نوشت و در نهایت شرححالی از خودش در مورد تجربیات و خاطراتی که در سفر کسب کرده بود، به چاپ رساند. «دیلیسی» تجربهی خوبی از هیچهایکینگ به دست آورده بود، اما همانطور که بهزودی خواهیم دید، این مورد برای تمامی افراد صادق نیست.
امشب دیگر هیچهایک نکن
خانومی در وبسایت «ردیت» (reddit) روایتی در مورد یکی از روزهایی که به هیچهایکینگ رفته بود، تعریف میکند. او ۱۷ ساله بود و گواهینامهی رانندگی نداشت و معمولا دوستانش او را میرساندند، گاهی نیز پیاده برمیگشت و گاهی هیچهایک میکرد. او برای خودش قوانینی در مورد هیچهایکینگ در نظر گرفته بود. مثلا فقط سوار ماشینهایی شود که رانندهی آن زن یا مردی باشد که کودک به همراه داشته باشد.
یک شب که هوا خیلی سرد بود و او برای برگشت به خانه نیاز به سواری داشت، مردی کنار زد و به او پیشنهاد سواری داد. او فکر میکرد که اگر نیاز به دفاع از خودش داشته باشد، از عهدهی او برخواهد آمد. بنابراین خطر کرد و سوار شد.
در طی مسیر مرد زیاد حرف نمیزد و او از این مطلب راضی بود. تا اینکه هنگامی که آنها میخواستند از تقاطع عبور کنند، ماشین دیگری روی یخ سر خورد و به نظر میرسید که با آنها برخورد میکند. دختر فریاد کشید و گفت «مراقب باش!». مرد پایش را روی پدال گاز فشار داد و با سرعت زیاد از تقاطع خیابان عبور کرد و با عصبانیت فریاد زد و به او گفت «هیچوقت سر من داد نزن».
پس از مدتی از راننده خواست که او را پیاده کند. اما او این کار را نکرد. مرد زیر لب با خودش دربارهی این حرف میزد که این دختر هیچوقت به حرف او گوش نمیدهد و بنابراین او نیز به حرف دخترک گوش نخواهد کرد. در طول این مدت دختر جوان بسیار ترسیده بود. راننده در پمپ بنزینی توقف کرد و گفت فکر میکنم بهتر است که بگذارم پیاده شوی.
او به سرعت از ماشین پیاده شد و تقریبا به داخل فروشگاهی که کنار پمپ بنزین قرار داشت رفته بود که مرد شیشهی ماشین را پایین کشید و گفت که متأسف است. سپس کلاهی که دختر در ماشین جا گذاشته بود را به سمت پنجره آورد. او با احتیاط به خودرو نزدیک شد و کلاه را گرفت و تشکر کرد. هنگامی که میخواست کلاه را سرش کند یک اسکناس ۱۰۰ دلاری و یادداشتی را دید که در آن مرد از او عذرخواهی کرده بود. در نامه عبارت دیگری نیز نوشته شده بود: امشب دیگر هیچهایک نکن.
قتل هیچهایکرهای سانتا روزا
قتل هیچهایکرهای سانتا روزا قتلهایی زنجیرهای بودند که بین سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۳ رخ دادند و قربانیان آن همگی زنهایی هیچهایکر در شهرستان سونوما و خلیج سانتا روزا در «کالیفرنیا» بودند. در تمامی این قتلها اجساد این زنان بهصورت برهنه و در نواحی روستایی نزدیک جادهها پیدا میشد. قربانیها از ۱۲ تا ۲۳ سال سن داشتند و مضنونین این قتلها عبارتند از «تد بوندی» (Ted Bundy) مشهور به قاتل زودیاک (Zodiac Killer) و «آرتور لی آلن» (Arthur Leigh Allen). این پرونده از سال ۱۹۸۰ تاکنون باز و بدون نتیجه باقی مانده است.
جوراب نارنجی
«جوراب نارنجی» یک بیخانمان و هیچهایکر ناشناس بود که جسدش در ۳۱ اکتبر ۱۹۷۹ در تگزاس پیدا شد. او را خفه کرده بود و جنازهاش تنها چند ساعت پس از مرگش پیدا شد. اطلاعات زیادی در مورد او در دسترس نیست، بهجز مطالبی که قاتل احتمالی وی یعنی «هنری لی لوکاس» (Henry Lee Lucas) بیان کرده است. «لوکاس» به قتل او اعتراف کرد و گفت او را در «اوکلاهاما» سوار کرده بود. پس از مدتی و هنگامی که او سعی داشت از ماشین خارج شود، «لوکاس» او را به قتل رساند. درحالیکه او بهطور کامل اعتراف کرد، بخشهای زیادی از داستان او با قسمتهای دیگر همخوانی نداشت و پر از تناقض بود.
بزرگراه مرگ
در سال ۱۹۸۲ «تونی جونز» (Tony Jones) در حال هیچهایکینگ در امتداد بزرگراه فلیندرز در «استرالیا» بود که به طرز اسرارآمیزی برای همیشه ناپدید شد. مقامات محلی به این نتیجه رسیدند که او به قتل رسیده است و یک جستوجو و بررسی کامل و در مقیاس عظیم را ترتیب دادند. پس از آنکه نتیجهای حاصل نشد، خانوادهی او سالها برای پیدا کردن قاتل او زمان صرف کردند. این اولین قتل اسرارآمیز در بزرگراه فلیندرز نبود. طی تمامی این سالها ۱۱ مورد قتل دیگر نیز در این جاده اتفاق افتاد و به همین دلیل لقب «بزرگراه مرگ» را به آن دادند.
ادموند کمپر
«ادموند کمپر» (Edmund Kemper) دوران کودکی سختی را پشت سرگذاشته بود و به همین دلیل به سرعت تبدیل به یک بیمار مبتلا به شیزوفرنی و پارانویا شد. پس از آنکه با یک ماشین تصادف کرد و مبلغ ۱۵,۰۰۰ دلار را بهعنوان غرامت دریافت کرد، یک ماشین جدید خرید و به دنبال کسب علایق خود رفت. او که متوجه شد زنان زیادی در اطراف «کالیفرنیا» هیچهایک میکنند، نقشهای کشید.
او وسایلی که برای عملی کردن خواستههایش لازم داشت را خرید و شروع به سوار کردن این زنها کرد و بدون آزار رساندن به آنها اجازه میداد که بروند. ادموند اعتراف کرد که حدود ۱۵۰ زن را قبل از ارتکاب به امیال و قتلهایش سوار کرده است. او پس از کشتن قربانیانش، اعضای بدنشان را قطع و آنها را در مکانهای مختلف دفن میکرد. او سرانجام دستگیر و به ۸ فقره قتل متهم شد که در تمامی آنها گناهکار شناخته شد و هماکنون در حال سپری کردن روزهای محکومیتش در زندان است.
چرا دیگر هیچهایک نخواهم کرد
این داستان هیچهایکینگ در ساب ردیتی به نام «نو اسلیپ» بیان شده است. نویسنده در مورد شبی میگوید که در جادهای خلوت و به تنهایی قدم میزده و قصد هیچهایکینگ داشته است. هیچ کس او را سوار نمیکرد، پس تصمیم گرفت به جنگل برود و برای گذراندن شب کمپی برپا کند. هنگامی که خواب بود، تنها کابوس میدید و صداهای عجیب و غریبی از بیرون میشنید. صدای ناله و صدای پا. یک روز او در چادر خود را باز کرد و یک کره گوزن را دید که به شدت تقلا میکرد.
دستهایی از داخل زمین بیرون آمده بودند و حیوان را از گلو و پا نگه داشته بودند. این دستها شروع به حرکت به سمت چادر کردند و به سوی او روانه شدند. او با آنها درگیر شد و به سرعت از آنجا فرار کرد و تا میتوانست دور شد. زمانی که با پلیس تماس گرفت، به او گفتند که بهخاطر بدبینی (نسبت به محیط اطرافش) دچار توهم شده است. آنها جنازههایی را در آن مکان پیدا کردند و گفتند که آنها چند هیچهایکر گمشده بودند.
ناپدید شدن کنی اسمیت
«کنی اسمیت» (Connie Smith) تنها ۱۰ سال سن داشت که در تابستان ۱۹۵۲ به کمپ اسلون واقع در سالزبری ایالت «کنتیکت» مراجعه کرد. درحالیکه به نطر میرسید اوقات بسیار خوبی را سپری میکند، با چند دختر درگیر شد و این دعوا سبب شد که از کمپ فرار کند. او دو بار و در حالیکه در جاده مشغول هیچهایکینگ بود، دیده شد. او گل میچید و دربارهی اینکه چگونه میتواند به لیکویل (Lakeville) برود، سؤال میکرد. دختربچه از آن زمان تاکنون دیگر دیده نشده است. پلیس تلاش زیادی برای پیدا کردن او کرد، اما نتیجهای حاصل نشد.
مطالعه قسمت دوم