آنچه در ادامه میخوانید، سخنان شخصی است که با مسافرانی در چیانگمای ملاقات میکند و آنان مسیر زندگی او را تغییر میدهند؛ از آن پس تصمیم میگیرد زندگی و برنامههایش را در جهت جهانگردی بچیند.
هیچوقت انقدر اشتیاق رفتن به جایی را نداشتهام. البته برای رفتن به ایسلند و مراکش و سفری که پارسال به کارائیب داشتم هیجانزده بودم اما نه اینقدر.
بسیار خب، من بسیار هیجانزده هستم، اما مدتهای مدیدی است که انقدر هیجان نداشتهام. وقتی چند روز پیش داشتم بهسمت بانکوک پرواز میکردم، در شیشهی هواپیما بازتاب چهرهی مرد مشتاقی را دیدم که میخواست آنجا را دوباره ببیند. آن مرد من بودم. گویی به خانه آمده بودم.
برای سالها رویای آن را میدیدم که به ریشههایم بازگردم؛ کولهپشتیام را بر کولم بیندازم و بدون هیچ برنامهای دوباره سفر کنم. با این حال در زندگی همیشه مسائلی پیش میآید و سفرها به تاخیر میافتند. همیشه «یک چیزی» میپرد وسط!
البته راحت است که یک برنامهی عادی روزمره داشت و در لاک راحتی بنشینیم. در این صورت روزها میگذرند و پیش از آن که به خود بیاییم، سالها میگذرند و فهرست جاهایی که میخواهیم ببینیم بلندتر و دستنیافتنیتر میشوند.
پس از ماهها صحبت دربارهی آن، اکنون واقعا اینجا در جنوب شرق آسیا هستم. سرانجام به حقیقت پیوست! دوباره به تایلند، کشوری که همه چیز از اینجا شروع شد، برگشتم تا زمانی طولانی را در آن بگذرانم. در همین دو روزی که اینجا بودم، بیش از ماهها استراحت حس آرامش دارم.
من در کشوری هستم که در سفر اولم به آن دو بار در یک روز جیبم را زدند، چون فکر میکردم غذاهای خیابانیاش ترسناک است، مکدونالد میخوردم و تمام خلاقیتم برای خاکی بودن رفتن به هتل سه ستاره بود.
با این حال تمام لحظههای آن سفر را دوست داشتم! آن سفر باعث شد تا از محدودهی امن خود خارج شوم و بیشتر سفر کنم.
اکنون شروع سفر پنجماهه است و میخواهم از تمام لحظاتش لذت ببرم و از تمام فرصتها استفاده کنم. میخواهم سفر کولهگردی را از شهر چیانگ مای، جایی که با پنج مسافر ملاقات کردم و زندگیام را تغییر دادند، شروع کنم. آنها به من نشان دادند که میتوان با پولی کم، سفری درازمدت داشت و باعث شدند به همسفرم بگویم «اسکات، من به خانه خواهم رفت و از کارم استعفا میدهم تا دور دنیا را سفر کنم».
گاهی تصور میکنم که آنها چه شدند. چه مدت سفر کردند؟ کجا رفتند؟ الان چه کار میکنند؟ شک دارم که اصلا مرا به یاد آورند و اگر بهخاطر عکس دستهجمعی قدیمی نبود، شاید من هم آنها را از یاد میبردم.
آنها زندگیام را تغییر دادند و مرا در مسیری انداختند که امروز هستم.
آنچه مرا به سفر کردن کشاند، حس وقایع بینهایتی است که همراه میآورد. میتوانی هر کاری میخواهی انجام دهی و هرگز درنخواهی یافت که روز تو را به کجا میبرد. وقتی به چند ماه آینده نگاه میکنم، همان حس دوباره به من دست میدهد. با آن که یک مسیر کلی در ذهن دارم، اما گزینههای بسیاری نیز وجود دارد و ممکن است از هر جایی سر در آورم. تنها چیزی که میدانم این است که در جاهایی جدید خواهم بود، چیزهای جدیدی خواهم دید و آدمهای جدیدی را ملاقات خواهم کرد.
بعد از دو ماه در اینجا، از اقیانوس آبی آرام میگذرم و به آمریکای جنوبی میروم. در آنجا به گشتوگذار در پاتاگونیا (Patagonia)، ماچو پیچو (Machu Picchu) و آمازون میپردازم.
من خوششانسم که شغلی دارم که به من اجازه میدهد به آنطرف دنیا بروم و هر چقدر میخواهم در آنجا بمانم. اما حتی اگر شرایط مرا ندارید، اجازه ندهید آن روی محافظهکار درون، شما را از اقدام باز دارد. هرگز برای شروعی دوباره و به دست آوردن چیزهایی که همیشه آرزویش را داشتید، دیر نیست.
اگر قرار است آخر به باشگاه یا کلاس رقص بروید یا تیراندازی یاد بگیرید، هرگز برای شروع دیر نیست. هرگز دیر نیست که بگویید «عزیزم، بیا آخر بچهها را برداریم و به اروپا برویم».
همان طور که دیو متیوز (Dave Matthews) گفت «آینده جای خوبی برای آن که روزهای خوبتان را در آن قرار دهید، نیست».
و اکنون من دارم بهترین روزهایم را سپری میکنم.