
سفرنامه آببر - مزکده (قسمت سوم)
| شنبه, ۲۴ مرداد ۹۴ ساعت ۰۱:۰۰
قدیمترها اما نه خیلی زمانهای دور برنامههایی از این دست را فشردتر میچیدیم. با برنامهریزی دقیق و زمان از پیش تعیین شده برای کما بیش تمامی امور. مثلا فلان ساعت حرکت بعد این مدت استراحت و سر آن موقع ناهار... حالا ولی اوضاع کم و بیش فرق میکند. دیگر آن قدرها تحت تاثیر قوانین و ضوابط کوهنوردی حرفهای نیستیم. البته ناگفته نماند که مسیر تا مسیر و گروه تا گروه فرق میکند. قلهها یا مسیرهای سخت با کمی غفلت شوخیهای مرگباری میکنند. باری این مسیر اما جا دارد که از کوهپیمایی ۲ روزه طاقتفرسا به گل گشتی ۵ روزه تبدیل شود. البته اگر مشغله شهر مجالی بگذارد. دشتی به این دلبازی و طبیعتی با این آغوش باز مهمان نوازتر از این حرفهاست که ما آسمانجل را به رفتن وا دارد. پس دو روز بیشتر مهمانش میمانیم.
این حرف بیشتر شبیه خرافه میماند و هیچ سند و مدرکی پشتوانهاش نیست، اما امتحانش ضرری ندارد: اگر به طبیعت عشق بورزید او نیز با شما همین خواهدکرد. آفتاب سوزانی که در روزهای پیش بخشهای برهنه بدن را سخت مینواخت حالا جایش را به پاره ابرهایی داده که نه از نور و زیباییهای آن میکاهند نه آنقدر کم تراکماند که آفتابش کماکان بسوزاند.
چیزی که دیروز آرزویش را داشتیم حالا درونش هستیم. هوایی مطبوع و خنک با مه ای که گاه می پوشاند و گاه نمایان می کند دور و نزدیک را. انتظار چیز بیشتری را نداشتیم. پا برهنه دویدن روی تپه های تا بی نهایت چمن، فوتبال بی دروازه و بی قانون، پرتاب فریزبی تا انتهای زور بازو و دراز کشیدن بی دقدقه در هنگام خستگی. بعضی از دوستان هم که هوای سنگ نوردی داشتند به قدر کافی مسیر های مناسب داشتند که از تنوع مسیر اقناع شوند. این زمانهای بی قید و بند که آدم از هفت دولت آزاد است اینقدر در لحظه می گذرد که کمتر در خاطره می ماند. کمتر قابل تعریف است و بیشتر قابل تجربه. صرفا برای اینکه دچار رخوت یک جا نشینی نشویم و نه بخاطر اینکه کاری کرده باشیم دو سه نفری به سمت یک قله کوتاه یا شاید دقیقتر بگوییم تپه ای بلند حرکت کردیم که مشرف به دشت بود.
آدم ذاتا موجود کنج کاوی است. شاید همین کنجکاوی بود که ما را تا آن بالا کشید که ببینیم از آنجا کجا را چطور می شود دید. در این مواقع آدم هیچ وقت اطمینان ندارد که اگر فلان جا می ماندم بیشتر خوش می گذشت یا حالا که اینجا آمدم بهتر است.
به هر صورت اینبار که از راضی کننده چند مرحله آنور تر بود. دریایی از ابر در زیر پا که ثانیه به ثانیه چهره عوض می کردند. دشتها و جنگلهایی که لحظه ای بخشی از آن لحظه ای بعد کلش و نا گهان هیچ چیزش دیگر دیده نمی شد. به این مجموعه جادویی، غول آخر طبیعت که همانا رنگین کمانی کامل، گسترده از این سر آسمان تا آن سرش را هم اضافه کنید.
جیغ و فریاد اصل مطلب را ادا نمی کرد پس برای مدتی در سکوت خیره شدیم و چند صباحی هم با چشم بسته به باقی حس هایمان اجازه تجربه فضایی چنین را دادیم. حالا دیگر نزدیک غروب بود و بد نبود به فکر شام باشیم. با پیشنهاد یکی از دوستان، خرده چوبهایی که اصلا در حد و اندازه های آتش به نظر نمی آمدند را جمع کردیم و با دقت در سوزاندنشان به اندازه کباب کردن چند بادنجان و دو کتری دمنوش آتشی را روشن نگاه داشتیم. شب هنگام بعد از صرف غذا ساعاتی به ساز و آواز گذشت. خوب طبیعتا پیانوی رویالی در کار نبود اما همان ساز دهنی و سازهای کوبه ای کوچک و زنبورک و ابزاری از این دست آدم را واقعا از اسپیکر های پرتابل و موسیقی های تکراری شهری بی نیاز می کند. حد اقل نوایی که به گوش می رسد مطابق با فضای همنیجاست نه می نالد نه الکی خوش است. چیزی جدا از محیط نیست. صدایی که جدا از پیشرفت سازها یش ماهیتا تفاوت چندانی با نواهای اجداد بدویمان نباید داشته باشد. در نهایت خواب فرا می رسد. خوابی که ظاهرا شرایط سخت تری از اتاق مجهزمان دارد اما کیفت ان بیشتر به خواب کودکانی می ماند که در آغوش والدینشان به خواب میروند. تهیه شده توسط تیم کجارو





دیدگاه