رفتارهای ناخوشایندی که همسفران را می آزارد (قسمت دوم)
مطالعه قسمت اول
مسافرت تجربهی گرانبهایی است و اگر همسفران خوبی داشته باشید، تبدیل به یک خاطرهی بهیادماندنی خواهد شد. نکتهای که خیلیها به آن بیتوجه هستند، این است که در طی سفر باید به همه خوش بگذرد. ولی رفتاری که شاید ناخواسته از بعضی از مسافرها سرمیزند، اوقات سایرین را تلخ میکند و خاطرهای بد از سفر برای آنها باقی میگذارد. انتخاب یک همسفر خوب بخشی از برنامهریزی سفر است. داستانهای زیر را بخوانید؛ شاید شما هم تجربهی همسفر شدن با این آدمها را داشته باشید.
آلیس؛ اینستاگرامی پر از عکسهای غذا
آلیس به میز نگاه میکند و میگوید:
نه، این خوب نیست. چیزی که ما احتیاج داریم، یک میز در کنار پنجره است.
همینطور که پیشخدمت آنها را با احترام به سمت دیگری از این رستوران کوچک و ارزان قیمت راهنمایی میکند، آلیس در گوش جاش زمزمه میکند:
نورپردازی اینجا اصلا خوب نیست.
جاش دل دل کرد که دربارهی عطر دلنشین غذا که به مشام میرسید صحبت کند، ولی این کار را نکرد. آلیس در حالی که انگار با خودش حرف میزد، گفت:
بسیار خوب. فکر میکنم همین میز خوب است.
سپس روی یک صندلی نشست و شروع به چیدمان دوبارهی گلهایی کرد که روی میز و داخل گلدان گذاشته شده بودند. بعد، دستمال سفرههای سفید و قرمز را چک کرد تا مطمئن شود که همهی آنها درست سر جای خودشان قرار گرفتهاند. جاش با چند تا سرفه صدایش را صاف کرد تا مثلا، حواس پیشخدمت خسته را از شنیدن صدای آلیس که دربارهی طراحی داخلی بینظیر آنجا نظر میداد، منحرف کند. آلیس یکدفعه به سمت پیشخدمت خم شد و پیش از این که شروع به موشکافی سبک سرو و تزئین غذای میز مجاور کند، زیر لب زمزمه میکند «رنگ پاستا، تقریبا بژ است» و قاطعانه، ادامه میدهد که:
فکر میکنم یک مادهی قرمز هم در آن دیدم. چیزی شبیه گوجه فرنگی... اما، دوست ندارم که گوجهی آن را رنده کرده باشند؛ چون ما به بافت آن در عکس احتیاج داریم. در غیر این صورت، این پاستا چیزی جز یک غذای کودک نیست.
امکانش هست که سالاد کاپریس من را در ظرفهای چینی سفید، با گلهای آبی سرو کنید؟ آن آدمهای چاقی که در پسزمینهی عکسهای من هستند را هم منتقل کنید
جاش رو به پیشخدمت میگوید:
من عاشق کاربوناری (نوعی پاستای ایتالیایی) هستم.
آلیس با نارضایتی به جاش نگاه میکند و با لحنی ملودرام به او میگوید:
خیلی خوب، پس من هم مجبورم یک ظرف سالاد سفارش بدهم تا رنگ پاستاها را کمی تلطیف کند.
او به پیشخدمت نگاه میکند و میپرسد:
امکانش هست که سالاد کاپریس من را در ظرفهای چینی سفید، با گلهای آبی سرو کنید، لطفا؟ اممممم...
بن؛ مسافر کاری – تفریحی
بن، با یک ژست دفاعی، خودش را در صندلی هواپیمای سوئیس ایر مچاله کرد، لپ تاپش را روی پاهایش گذاشت و یک نسخه از مجلهی مونوکل و راهنمای زوریخ لونلی پلنت را هم محکم در بغل گرفت. این سفر، یک سفر معمولی مانند همهی سفرهای کاری استاندارد نیست؛ بلکه یک سفر کاری – تفریحی است. او تصمیم گرفته است که کار و تفریح را با هم ادغام کند و از آن یک اسموتی خوشمزه و دلچسب درآورد. البته، او با خودش صادق است و میداند معجونی که به آن فکر میکند، کار سختی است.
او بین جلسهها و کنفرانسهای کاری، زمانی را هم صرف تفریح و گشت و گذار از محلهای فرهنگی میکند، از هر مکانی که دیدن میکند، عکسهایی در اینستاگرامش میگذارد و ثابت میکند که او صرفا یک تاجر خشک و حوصلهسربر نیست. بن بین کار و زندگی شخصی تعادل ایجاد کرده است و زمان کافی برای پرداختن به سرگرمیهای مفرح را دارد. این را میتوان از عکسهای مهیجی که از سیلیکون ولی در اینستاگرامش به اشتراک گذاشته است، فهمید.
بن نگاهی به گوشی همراه خود انداخت و به دقت، برنامهی سه روزهی کنفرانس پیش روی خود را بررسی کرد. فردا، ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه صبح، ۴۵ دقیقه زمان خالی دارد. نقشه گوگل مپ را باز کرد. فقط ۱۱ دقیقه طول میکشد تا به موزه کونستهال زوریخ برسد. ولی هنوز تصمیمش برای رفتن به آنجا جدی نیست. رستورانها را نگاه میکند. هر غذا یک فرصت ناب برای یک کشف فرهنگی و غذایی است. باید در نزدیکی هتل «Swissotel Zürich» چند تا رستوران پرستاره یا حتی یک ون رنگارنگ برای فروش غذاهای خیابانی وجود داشته باشد. یک رودخانه هم در همان نزدیکی است.
او با خودش فکر میکند که اگر آلارم گوشی خودش را برای ساعت ۴ و ربع صبح شنبه تنظیم کند، میتواند قبل از شرکت در اولین صبحانهی کاریاش کمی موجسواری کند. طلوع خورشید به وقت زوریخ در ماه نوامبر چه ساعتی است؟ ساعت هفت و هشت دقیقه. او نگاهی هم به اپلیکیشن «AccuWeather» گوشیاش میاندازد. پیشبینی هوای آن روز، خوب است. بقیهی کارها را هم میتوان با کمک اوبر و Airbnb بهراحتی انجام داد. بن نفس عمیقی میکشد و ناگهان، یک سفر تجاری خشک و سنگین تبدیل به یک تعطیلات مهیج شد.
مارک و لیندسی؛ مسافران خیلی خیلی خیلی سالم
زندگی ۳۰ سالهی مارک و لیندسی بر پایهی درک مشترک دربارهی اهمیت ورزش، پیادهروی و اعتماد نکردن به بیگانهها شکل گرفته است. آنها همیشه صبحها ساعت ۶ بیدار میشوند، نوشابه نمیخورند، میان وعدههای قندی نمیخورند و در همه حال، مایع ضدعفونیکنندهی مخصوص دست همراهشان است
مارک و لیندسی وارد پارکینگ شدند و آه کشیدند. مارک که همینطور دورتادور پارکینگ را میگشت و جای خالی پیدا نمیکرد، زیر لب غرغرزنان گفت:
باز
آنها، هر دو، به خانوادههای شاد و خندانی که در هم میلولیدند نگاه کردند. لیندسی گفت:
صف دیروز مردم جلوی عین آدمکشی بود؛ همهی آن شلوغیها فقط برای خریدن یک اسموتی بود.
مارک سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
بانکدارهای چاق و شکم گنده همهی ویلاهای اینجا را تا یک ماه اجاره کردند. اگر وامهای عقب افتادهشان را به دولت پس دادهاند، همهی اینها نوش جانشان.
مارک، یک لحظه از فرصت پیش آمده استفاده کرد و سریع ماشینش را بهجای ماشینی که تازه حرکت کرده بود، پارک کرد. مارک و لیندسی از ژانویه متنفر هستند؛ چون در این ماه هر تازه به دوران رسیدهای ژست مسافرهای اهل ورزش که به سلامتی خود اهمیت میدهند را به خود میگیرند؛ ولی مارک و لیندسی هیچ نیازی به این کارها ندارند؛ چون که آنها همیشه ساعت ۶ صبح از خواب بیدار میشوند، میان وعدههای قندی نمیخورند، نوشابه نمیخورند و در همه حال، یک بطری کوچک برای ضدعفونی کردن دستهای خودشان همراه دارند.
اساس زندگی ۳۰ سالهی مارک و لیندسی بر پایهی درک مشترک اهمیت استفاده از سالنهای ورزش و پیادهروی در نقاط مختلف کشور و اعتماد نکردن به بیگانهها شکل گرفته بود. ولی امروز آنها باز هم شاهد اتفاقی بودند که خیلی برایشان ناخوشایند است و هر سال تکرار میشود. آنها دوباره باید «لیک دیستریکت» (Lake District) را با جمعیتی که بعضی وقتها یاد سلامتی خودشان میافتند، تقسیم میکردند. آنها خیلی از این آدمهای، به زعم خودشان، کثیف و ژولیدهای که فقط برای همین چهار هفته از کاناپههای نرم و راحت خانههایشان دل میکنند، متنفر بودند. این آدمها، گرمکنهای ورزشیشان را میپوشند و زیپ آن را بالا میکشند و با تنبلی، یک راه شلوغ و پرجمعیت را برای دویدن انتخاب میکنند.
مارک میگوید:
آمدن آدمها به اینجا بدترین اتفاقی است که در این کشور میافتد و تاسفآورتر آن است که آنها بیشتر از آن که در شهر بمانند به روستاها میروند. وقتی که مردم در خانههایشان هستند و در تختخواب خود خوابیدهاند، اصلا اهمیتی به آنها نمیدهم. چون آنها دقیقا به همانجا تعلق دارند.
دنیس؛ یک سفر خانوادگی به مقصد سنت لوسیا
همهی همکاران دنیس حتی این را هم میدانند که پرواز او صبح همین جمعه است؛ آنها بیصبرانه منتظر آن روز هستند
همهی همکاران منتظر بودند که دنیس برای تعطیلات به سنت لوسیا برود. در واقع، تنها زمانی که همکاران دنیس دیگر مجبور به شنیدن تعریف و تمجیدهای او دربارهی سنت لوسیا نیستند دقیقا همان زمانی است که او بالاخره به مسافرتش رفته باشد.
دنیس هر روز که وارد دفتر کار میشد با صدای بلند به همه اعلام میکرد که «هر لحظه ممکن است که یک طوفان دیگر در کاراییب اتفاق بیفتد. برای همین الان ارزانترین قیمتها را برای سفر به کاراییب پیدا میکنید». او ریزبهریز همهی جزئیات را درباره استخرهای خصوصی شنا در استراحتگاه و اسپای «کاکنات باترفلای بیچ» (Coconut Butterfly Beach Resort & Spa) گفته است و همه میدانند که همهی نوشیدنیهای گرم و سرد آن رایگان هستند. آنها حتی میدانند که همهی اعضای خانوادهی پرجمعیت دنیس قرار است که با پرواز بیزینس به این تعطیلات بروند:
حتی جک، نامزد آنابل هم با ما میآید، فکر کردم که برای او بلیط اکونومی بگیرم، ولی همسرم نگذاشت.
آنها پیشبینی هوای سنت لوسیا را خیلی دقیق میدانند، چون هر روز صبح، دنیس گوشی گلکسی سامسونگ خودش را جلوی چشمان همکارانش میگرفت و از آنها میخواست که پیشبینی اپلیکیشن AccuWeather برای هوای سنت لوسیا را بخوانند و همه با هم بهخاطر هوای خوب آنجا تعجب کنند. فهرست خرید دنیس برای مسافرتش، لباسهایی که میخواست از «فروشگاه فت فیس» (FatFace) بخرد، لباسهای و اسنوبوردهای بورتون که برای خریدنشان نقشه کشیده بود و نگرانیهایش دربارهی اینکه خریدهای سال قبلش که دیگر اندازهی او نیستند را همهی همکارانش میدانند. کاتیا، رئیس بیچارهی دنیس، هر روز موقع ناهار به او میگفت:
مطمئنم که هر چیزی که بخواهی را میتوانی از فرودگاه تهیه کنی.
همهی آنها حتی این را هم میدانند که دنیس قرار است که صبح همین جمعه پرواز کند. آنها بیصبرانه منتظر آن روز هستند.