سفرنامه عراق؛ روایتی متفاوت از پیادهروی اربعین | بخش اول: مهران
سفر برای من چیزی بیش از یک تفریح است؛ مفهومی است که باید به تعالی بینش و دانستههایم کمک کند و افقهای دید و درکم را افزایش دهد. سفر کردن را چیزی از جنس کتاب خواندن میبینم و دوست دارم هیچ صفحه ناخواندهای در دنیای سفر برایم باقی نماند. آنچه در سفرها بیش از هر چیز دیگری جذبم میکند آدمها هستند. روابط اجتماعیشان و فرهنگهای متفاوت و متکثر آنها.
سفر به عراق هم بخشی از کنجکاوی تمام ناشدنیام برای تماشای فرهنگها و ملل مختلف بود. پیشتر، یکی دو مستند تلویزیونی از پیادهروی اربعین دیده بودم. از مهماننوازی عراقیها از زوار اطلاع داشتم و دیدن فرهنگی ریشهدار که باجنبههایی از تقدس و احترام درآمیخته است همواره روحم را قلقلک میداد.
سفر در اربعین به عراق هم امکان تجربه مراسم اربعین را به من میداد و هم به سبب پیادهروی طولانی و اقامت در کنار مردم عراق، زمینه لازم برای درک فرهنگ و جامعه عراق را فراهم میکرد.
پدر همسرم و باجناقم نیز مدتها بود که تب و تاب سفر به کربلا را داشتند و در مهمانیهای خانوادگی همیشه در خصوص این صحبت میشد که باید به این سفر برویم. سرانجام تصمیم به سفر به عراق گرفتیم. آن هم در شرایطی که داعش در مناطق مختلف این کشور جولان میداد و زوار اربعین هم در سیبل اهدافش قرار داشتند.
وقتی برای تقاضای ویزا به یکی از شرکتهای مسافرتی در اطراف میدان ولیعصر تهران مراجعه کردم، نمیتوانستنم باور کنم که این خیل عظیم جمعیت همگی منتظر دریافت ویزا هستند. جمعیتی که نقطه اشتراک بیشتر آنها عشق به امام حسین (ع) بود و در آرزوی سفر به کربلا بودند.
فرایند دریافت ویزا پیچیدگی خاصی نداشت؛ پول را واریز میکردی و پاسپورت را تحویل میدادی و چند ساعت بعد هم ویزا آماده بود. چون سفارت عراق به این دفتر مسافرتی نزدیک بود و گویا ارتباطات خوبی هم با سفارت داشتند، دریافت ویزا در کوتاهترین زمان ممکن انجام میشد و صرفا نیاز به چند ساعتی انتظار داشت تا پاسپورتها بین دفتر و سفارت جابهجا شوند.
اهالی شهرهای دیگر مقابل آژانس منتظر مانده بودند و تهرانیها به خانه میرفتند و چند ساعت بعد برمیگشتند. از آنجایی که خانه من در کرج بود، ترجیح دادم که کمی معطلی بکشم؛ اما یک روزه کار را به سرانجام برسانم.
نزدیک آژانس زیرسایه درختی نشستم؛ همین که خواستم نفسی بگیرم، خانمی با لهجه جنوبی به سراغم آمد و از او اصرار که باید کیسه خواب بخری و از من انکار.
آنقدر آنجا نشست و اصرار کرد که عاقبت تن به خرید دادم؛ البته نه به قیمت ۲۰۰ هزار تومانی که او میگفت؛ بلکه با یک چهارم قیمت یعنی ۵۰ هزار تومان.
اگرچه نیازی به کیسه خواب حس نمیکردم، راضی بودم که آن را با قیمت مناسبی خریدم؛ البته در این خصوص هم خیلی زود پی به اشتباهم بردم چون فردای آن روز وقتی با پدر زن و باجناقم سفرمان را آغاز کردیم، مجتبی (باجناقم) درست نمونه مشابه همان را از دستفروشی ۲۰هزار تومان خرید تا بفهمم چه کلاه گشادی سرم رفته است.
مجتبی اصرار داشت که از مرز مهران راهی عراق شویم؛ اما هیچ اتوبوسی از ترمینال جنوب بهسمت مهران نمیرفت. اخبار هم هر لحظه اعلام میکرد که مسیر تمام استانهای مجاور ایلام بهسمت این استان بسته است. با وجود مخالفتهای من و پدرزنم، آنقدر مجتبی اصرار کرد تا تصمیم گرفتیم با اجاره خودروی شخصی بهسمت مهران رهسپار شویم.
صاحب خودرو مرد ۵۰ سالهای بود با سبیل پهن از بناگوش در رفته؛ پسر و همسرش هم با او بودند و قصد داشتند که راهی کربلا شوند. میگفت نگران بسته بودن مسیرها نباشید؛ من خودم اهل ایلام هستم و هرطور شده شما را به مقصد میرسانم.
در طول مسیر لحظهای هم پایش را از روی گاز بر نمیداشت. هروقت که سرم را میچرخاندم و نگاه میکردم، عقربه سرعت شمار از ۱۴۰ کیلومتر پایینتر نبود. حتی سر پیچها هم ملاحظه نمیکرد و پسر هشت سالهاش در پیچهای جاده مثل پاندول ساعت بیین خودش و همسرش روی صندلیهای جلویی پاسکاری میشد.
نزدیک کرمانشاه کنار ایستگاه صلواتی ایستادیم و چای و بیسکوییت خوردیم. آتشی هم به راه بود که کنارش خودمان را گرم کردیم.
همه میگفتند که جلوتر مسیر را بستهاند؛ اما این حرفها لااقل در گوش راننده ما نمیرفت. برای عبور از پلیسراه مسیری چندکیلومتری را دنده عقب و خلاف جهت راند. وقتی هم که پلیس راهنمایی و رانندگی جاده را با خودرویش بسته بود، به خاکی رفت و مسیرش را ادامه داد. چند خودروی دیگر هم پشت خودروی او به خاکی زدند. پلیسها هم هاج و واج ایستادند و صحنه فرار خودروها از جاده خاکی را تماشا کردند.
به هر شکلی که بود به ورودی مهران رسدیم. تمام شهر پر از خودرو بود و حتی قبل از ورودی شهر هم مردم خودروهایشان را در زمینهای خاکی و در کنار مزارع پارک کرده بودند. شهر مهران تبدیل به یک پارکینگ بزرگ شده بود که حتی با توقف چند ساعته هم امیدی به عبور از ترافیک آن نبود.
انتهای خیابانی که در آن قرار داشتیم، به مرز عراق میرسید. تنگی جا و ترافیک سنگین آخر ما را به این نتیجه رساند که از خودرو پیاده شویم و از آنجا به بعد را پیاده طی کنیم.
شهر مهران پر از زباله بود. مردمی که پشت درهای بسته مرز مانده بودند، هرروز چند وعده غذای نذری یا رستورانی میخوردند و ظروف پلاستیکی به جا مانده، مهران را تبدیل به زبالهدانی بزرگ کرده بود.
در بیابانهای اطراف مسیر اصلی، برخی آتشهایی برپا کرده بودند و این زبالهها را میسوزاندند؛ اما سرعت سوزاندن زبالهها به مراتب کمتر از سرعت غذا خوردن مردم بود. دود زبالههای سوخته، تمام شهر را فراگرفته بود و زبالههای پلاستیکی تکه تکه شده هم سر تمام شدن نداشتند و با باد در کوچه پس کوچههای شهر به رقص در آمده بودند.
هر سه خوابمان گرفته بود؛ اما جایی برای خواب نبود. مرز هم بسته بود و ماموران اجازه خروج نمیدادند. هرازگاهی مردم شلوغ کرده و سعی میکردند با وارد آوردن فشار، گارد را کنار بزنند و وارد خاک کشور همسایه شوند و چند دقیقه بعد دوباره عقب نشینی میکردند.
جایی برای خواب هم نبود. صبح که شد، دیگر از فرط بیخوابی نمیشد چشمهایمان را باز نگه داریم. من کیسه خوابم را باز کردم و روی زمین خاکی دراز کشیدم؛ پدر خانمم هم کنار دستم روی لبه جدول نشسته بود. اما مجتبی مرتب در رفتوآمد بود و سعی میکرد آخرین اطلاعات را از باز شدن مرزها به دست آورد. سه ساعتی را به همین وضع گذراندم تا ساعت ۱۱ ظهر شد؛ اما هنوز خبری از باز شدن مرزها نشده بود.
زمزمههای مردم می گفت که مرز چذابه باز است. ناچار راهی ایستگاه اتوبوس بینشهری مهران شدیم. مجتبی هنوز هم اصرار داشت که اگر بمانیم، شاید مرز مهران باز شود؛ اما وقتی با مخالفت قاطع ما مواجه شد، عاقبت او هم پذیرفت که به ایستگاه بیاید.
در ایستگاه اتوبوس هیچ اتوبوسی بهسمت چذابه نمیرفت تا کور سوهای امید هم بسته شود. از اینجا به بعد به آبوآتش زدیم و با اعتراض، از مسئولان ایستگاه اتوبوس خواستیم که اتوبوسی به مقصد چذابه در نظر بگیرند تا سیل جمعیت گیر کرده در مهران، نجات یابند.
در نهایت قرار شد دو اتوبوس سپاه به این امر اختصاص یابد. با همکاری مجتبی، کسانی را که در ایستگاه بیامید نشسته بودند مطلع کردیم و همه با هم سوار اتوبوس شدیم و بهسمت چذابه رهسپار شدیم.