سفرنامه دبی؛ سفر به آمریکای کوچک | قسمت اول

نادر نینوایی
نادر نینوایی پنجشنبه، ۱۱ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۸:۰۵
سفرنامه دبی؛ سفر به آمریکای کوچک | قسمت اول

این شرح سفر به دبی، یکی از مهمترین شهرهای امارات متحده عربی است؛ شهری که با برج‌ها و مراکز خریدش شناخته می‌شود.

از کودکی، یکی از آرزوهایم رفتن به آمریکا بود. به‌عنوان یک کودک، آمریکا برایم همان سرزمینی بود که تمام آرزوها در آن به حقیقت می‌پیوندند؛ جایی که در یک روز بارانی، در طبقات بالای آسمان‌خراش‌هایش خبری از باران نیست؛ جایی که در آن می‌توان به شهربازی‌های عجیب‌وغریب رفت و در مراکز خریدش ظهور تمدنی جدید را به نظاره نشست.

رفتن به آمریکا برای کسی با سطح درآمدی من غیرممکن بود؛ اما امکان سفر به نمونه کوچک شده آن که در همین بغل دستمان و در حاشیه خلیج فارس قرار گرفته را داشتم. دبی آن‌طور که توصیفش را در مقالات خوانده و عکس‌های برج‌ها و مال‌هایش را دیده بودم، به آمریکایی که در ذهنم ساخته بودم، بی‌شباهت نبود.

در همین زمان با یکی از آشنایان اهل سفر که چند سالی هم در آمریکا اقامت داشته گپ و گفتی داشتم. برایم از شباهت مراکز خرید بزرگ دبی به مراکز خرید آمریکا گفت؛ از خدمات شهری که برایش یادآور تجربه آمریکای دهه ۸۰ میلادی بود. تصمیمم را گرفتم؛ باید به دبی می‌رفتم و این «آمریکای کوچک» را از نزدیک می‌دیدم. خواهرم هم در این تصمیم با من همراه شد و هفته بعد آماده رفتن شدیم.

دبی شهری است که در مدتی کوتاه از بیابانی خشک و بی‌آب‌وعلف تبدیل به پاتوق خوش‌گذرانی غربی‌ها شده و در هر گوشه آن برجی بلند قد علم کرده است.

قرار شد با خواهرم دست به ماجراجویی در زیر کالبد شهری بزنیم که شاید بتوان آن را ویترینی برای نظام سرمایه‌داری در منطقه خاورمیانه دانست. جایی که هر کس به‌اندازه وسع خود امکان برخورداری از تفریحات و گردشگری را دارد و زندگی به‌شدت طبقاتی در آن جریان دارد.

پس از کلی بالا و پایین کردن هتل‌ها در اینترنت، هتلی پنج‌ستاره در محله «الرقه» را انتخاب کردیم. عکس‌های هتل چشمگیر بود. تلویزیون بزرگ، حمام وان‌دار، سالن بدن‌سازی، استخر و البته صبحانه سلف سرویس با کلی غذاهای خوشمزه داشت که با دیدن عکس‌هایشان هم آب از دهانمان راه افتاد.

پس از تحمل صف طولانی بانک و اختصاص یک روز برای دریافت حواله ارز مسافرتی، بالاخره روز موعود فرا رسید. با خواهرم به فرودگاه رفتیم و پس از تحویل بار از گیت عبور کردیم. پشت گیت‌های فرودگاه امام گویی زندگی متفاوتی در جریان بود. زنان و مردان آسیایی، عرب و چندتایی گردشگر غربی در سالن همهمه می‌کردند.

بعضی مسافران سراغ خرید زعفران و خاویار را از غرفه‌ها می‌گرفتند و برخی گوشی‌هایشان را بالا و پایین می‌کردند. صداهای مردمی که با زبان‌های مختلف صحبت می‌کردند گویی در هم تنیده شده بود.

به خواهرم گفتم فضای امروز فرودگاه‌ها احتمالا چیزی شبیه به فضای بازارهای شهرهای بزرگ در گذشته است. احتمالا آن موقع هم مردم از ملیت‌های مختلف با پوشش‌ها و چهره‌های گوناگون در بازارها همین طور در کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند و تجربه مشابهی داشتند.

کنار پنجره کوچک شیشه‌ای که مخصوص تحویل ارز مسافرتی است ایستادم و پس از تحویل برگه بانک و نشان دادن پاسپورت‌ها به متصدی، دلارهایمان را گرفتم. باورم نمی‌شد که آن همه ریال تبدیل به همین چند برگه کوچک اسکناس صد دلاری شده است.

پروازمان شبیه به همه پروازهای دیگر بود و پس از وقفه‌های معمول و جاری، از تهران بلند شده و در دبی به زمین نشست. در فرودگاه دبی چندین صف برای بررسی پاسپورت‌ها وجود داشت. به‌همراه بقیه مسافران در صف برای رسیدن به باجه‌ها منتظر ماندیم. پنج یا ۶ مرد عرب با پوشش مخصوص عرب‌ها، هر یک پشت یک گیت شیشه‌ای نشسته‌ بودند و هر بار یک کدامشان با علامت دست اشاره می‌کرد که مسافر بعدی به سمتش برود. رفتارشان جوری بود که انگار از بین مسافران دست به انتخاب می‌زدند و این‌طور نبود که هرکس به‌محض خالی شدن گیت وارد شود؛ باید منتظر اذن متصدی‌ها می‌ماندیم.

یک دوربین اتوماتیک با پایه‌ای چرخنده جلوی گیت بود و از هرکسی که وارد می‌شد عکس می‌گرفت. مردی که پشت سرم ایستاده گفت:

از مردمک چشم عکس می‌گیرند؛ مثل اثر انگشت می‌مونه؛ اینجوری همه‌جا شناسایی‌ات می‌کنن.

من از یک گیت و خواهرم از گیت دیگر از مسیر کنترل گذرنامه عبور کردیم.

بر اساس آنچه هماهنگ کرده بودیم، انتظار داشتیم هنگام ورود، برای ترانسفر به استقبالمان بیاییند؛ اما هرچه گشتیم، کسی نیامده و خبری از ترانسفر فرودگاهی نبود. با توجه به هزینه بالای رومینگ موبایل، بالاخره تصمیم گرفتیم قید تماس گرفتن با مسئول ترانسفر را بزنیم و خودمان با اتوبوس به‌سمت هتل روانه شدیم.

برای رسیدن به ایتسگاه اتوبوس به سبب بزرگی فرودگاه باید مسافت زیادی را پیاده می‌رفتیم. در فضای خارج از فرودگاه هوا به‌شدت گرم بود.

از روی کنجکاوی هزینه تاکسی را پرسیده و فهمیدم که هزینه آن به‌هیچ‌وجه با جیب ما هم‌خوانی ندارد.

در دبی رانندگان تاکسی و اتوبوس‌ها اکثرا هندی و بنگلادشی هستند؛ با لهجه خاص خودشان و با لحنی متفاوت انگلیسی صحبت می‌کنند و همین، ارتباط برقرار کردن با آن‌ها را سخت می‌کند.

رانندگان کنار هم زیر پلی ایستاده و تند تند با هم حرف می‌زدنند و بعضی سیگار دود می‌کردند. سرو شکل مرتبی داشتند. شاید اگر پیش از سفر این تصویر تجمع آن‌ها را نشانم می‌دادند، فکر می‌کردم مربوط به ایستگاه تاکسی‌های بمبئی یا کلکته باشد؛ اما اینجا دبی بود!

بعد از کمی انتظار اتوبوس رسید. خیلی نو و تمیز بود و به‌جز ما دو نفر هیچکس سوار نشد. از روی نقشه مسیر متوجه شدیم که اتوبوس در ایستگاه «الرقه» توقف دارد. در طول مسیر پس از عبور از محیط بیابانی وسیع، برج‌های دبی خودنمایی کردند. برج‌هایی نوساز که به شکلی منظم در یک سوی اتوبان گویی به‌یک‌باره از زمین سربرآورده‌ بودند. پس از ورود به شهر و رسیدن به ایستگاه الرقه، پیاده شدیم.

بزرگراه شیخ زاید دبی

بزرگراه شیخ زائد دبی                      منبع عکس: ویکی پدیا

هوا به‌شدت شرجی و گرم بود. حس و حال لحظه‌ای را داشت که در زودپز را باز می‌کنی و یک دفعه بخار داغ گوش‌ها و صورتت را می‌سوزاند. کسی در آن حوالی نبود که آدرس بپرسیم. ناچار شدیم برای پرسیدن آدرس به‌سمت خانواده‌‌ای برویم که حدود صد متر با آن‌ها فاصله داشتیم.

پدر خانواده لباس‌های سنتی عربی به نظر گران‌قیمتی به تن داشت؛ پسر خانواده اما پیراهن اسپرت و شلوار جین پوشیده بود. به انگلیسی با پدر خانواده صحبت کردم؛ اسم هتلمان را گفته و آدرس را پرسیدم. گفت هتل محل اقامت آن‌ها هم نزدیک هتل ما است و به اتفاق هم، راهی شدیم.

در مسیر برایم توضیح داد که از عراق به دبی آمده است. سفر من در بحبوحه حضور داعش در عراق بود. از حضور داعش در عراق و وضعیت کشور آن‌ها کمی حرف زدیم و مرد عرب گفت به‌دلیل وضعیت امنیتی عراق، راهی این سفر شده‌اند. خانواده خوش‌مشربی بودند و به شیوه تمام عرب‌ها، مهمان‌نواز.

دعوت کردندکه اگر دوست داشتیم به آن‌ها سر بزنیم. هتلشان را به ما نشان داد و بعد هم به ساختمان ته خیابان که هتل ما قرار داشت اشاره کرد. بعد از تشکر و خداحافظی وارد هتلمان شدیم. لابی هتل هوایی شبیه به بهشت داشت و امکان رهایی از جهنم گرم و شرجی دبی را به آدم می‌داد.

متصدی هتل اصرار داشت که باید هزینه‌ای بابت مالیات ب‍پردازیم. هر چند به او گفتم که هزینه رزرو هتل را روی تور پرداخته‌ام؛ اما متصدی با اشاره به تابلویی که کنار میزش گذاشته بود گفت:

این هزینه‌ای است که دولت امارات می گیرد و ربطی به هتل ندارد.

سایر قسمت‌های این سفرنامه:

به ناچار پذیرفتیم و هزینه را پرداخت کردیم. کارگر هتل کوله‌هایمان را برداشته و به‌سمت آسانسور برد؛ ما هم به دنبالش راهی شدیم. در نگاه اول فهمیدم که تلویزیون و تخت اتاق به آن بزرگی نیست که در عکس دیده می‌شد نیست و با تکنیک‌های عکاسی آن را آن‌طور بزرگ جلوه داده‌اند؛ اما دیگر جای گلایه نبود. کمی استراحت کردیم تا برای شروع ماجراجویی خود در آمریکای کوچک آماده شویم.

مطالب مرتبط:

دیدگاه