سفرنامه ارمنستان؛ سرزمین ببر قفقازی | قسمت چهارم و پایانی
میگویند هیچ چیز بهتر از سحرخیز بودن نیست. به این نصیحت بزرگان گوش میکنم و تصمیم میگیرم فردا صبح اول وقت بیدار شوم و گشتوگذارم را پی بگیرم؛ همین کار را هم میکنم.
در خوابوبیدار اول صبح، دستم به لیوان آبمیوهای که بالای سرم است میخورد و تقریبا نصف لیوان آبمیوه روی گوشیام خالی میشود. با حرکتی انتحاری گوشی را برمیدارم و با پیراهنم پاکش میکنم؛ اما آبمیوه در گوشی نفوذ میکند و در گوشههای السیدی لک میاندازد.
به سرعت و تا گوشی خاموش نشده است، با مارتیک تماس میگیرم و شرح ماجرا را میگویم و میپرسم کجا باید گوشی را برای تعمیر ببرم. میگوید خودش میآید و من را به مغازه تعمیر موبایل میبرد.
نیمساعت بعد سروکله مارتیک پیدا میشود. سوار ماشین درب و داغان او راهی آن سوی شهر میشویم. مرا به بازارچهای نسبتا بزرگ میبرد که بیشباهت به بازارهای شمال کشور نیست؛ مغازههای زیاد و چسبیده به هم که بیشتر حالوهوای بازار را به آدم میدهد تا پاساژ.
گوشی را برای تعمیر به یکی از غرفهها میدهم و تصمیم میگیریم در فاصلهای که آن را تعمیر و تمیز میکند با مارتیک چرخی در بازار بزنیم. در بازار، یک مغازه فروش فیلمهای سینمایی نظرم را جلب میکند.
یکی دو فیلم هالیوودی تازه اکران شده را انتخاب میکنم. صاحب مغازه پیشنهاد میکند که از بخش پشتی مغازه هم دیدن کنم. پستو، فضایی حدودا یک متر در یک متری محسوب میشود که از کف تا سقف آن، پر از سیدی فیلمهای خاک برسری است. به مارتیک میگویم علاقهای به این موارد ندارم و بعد از حساب کردن پول فیلمها، از مغازه خارج میشویم.
نکته جالب در خصوص سیدیهای فیلم آن است که دو رو هستند و در هر دو سمت آنها فیلم رایت شده است؛ یعنی وقتی یک طرف آن را دیدید، باید مثل نوارهای کاست، سیدی را برعکس در دستگاه بگذارید و بقیه فیلم را تماشا کنید.
بر اساس یک عادت قدیمی، چند دقیقهای هم کنار کیوسک روزنامهفروشی دم بازار میایستم و تیتر و عکس روزنامهها را میبینم. اکثر آنها به زبان ارمنی نوشته شده است. یک روزنامه انگلیسی هم در بین آنها هست. چقدر دلم لک زده برای روزنامه خواندن و پیگیری اخبار ایران! عادتها و علایق قدیمی، هیچوقت از سر آدم نمیافتند!
گوشی را از تعمیرکار موبایل میگیرم و از مارتیک تشکر و خداحافظی میکنم. شروع به پیادهروی میکنم که کمی پایینتر، صلیب بزرگ نصب شده بر بالای برج کلیسا نظرم را جلب میکند. جمعیت زیادی در حال ورود و خروج به کلیسا هستند؛ سربازی که تازه پشت لبش سبز شده است، پیرزنی روسری به سری که لنگلنگان حرکت میکند و بهشدت در فکر فرو رفته است و دختران جوانی که بگو بخند کنان وارد کلیسا میشوند.
نام این محل، «کلیسای جامع سنت گریگور» است و گفته میشود این کلیسا به مناسبت بزرگداشت هزاروهفتصدمین سالگرد اعلام مسیحیت بهعنوان دین رسمی ارمنیان ساخته شده است. از پلههای ورودی بالا میروم و وارد کلیسا میشوم. جلوی محراب کلیسا، کشیش ایستاده و از داخل ظرف حاوی آب مقدس (که چیزی شبیه یک روشویی سنگی و مجلل است)، کمی آب به سر و شانههای بازدیدکنندگان میزند و کلماتی را ادا میکند.
کلیسای جامع سنت گریگور ایروان منبع عکس: ویکیپدیا
خانمهایی که وارد کلیسا میشوند و قصد دارند پیش کشیش بروند، روسری روی سرشان میگذارند. صدای نجوای آوازی آسمانی (که اگر اشتباه نکنم اپرا باشد) در فضای کلیسا پیچیده است. از پلههایی که در گوشه کلیسا قرار گرفته است، بالا میروم و مسیر صدا را دنبال می کنم. در طبقه بالا و مشرف به محراب، پنج یا ۶ دختر جوان و نوجوان میبینم که ایستادهاند و در حال خواندن این آواز خوش هستند. بهمحض آنکه من را میبینند، یکی دو نفرشان میزنند زیر خنده. یک خندهای که انگار تهاش میگوید «تو اینجا چکار میکنی؟» با ایما و اشاره به من میفهمانند که نباید وارد اینجا میشدم و به پایین پلهها هدایتم میکنند.
معماری هنرمندانه بنا، آواز خوش اپرا که گویی ندایی آسمانی و پایانناپذیر است و احترام عمومی بازدیدکنندگان به ساخت کلیسا و کشیش، حسوحال خاصی دارد که قابل توصیف نیست؛ نوعی حس مشترک توام با احترام.
از کلیسا بیرون میزنم و پس از چند دقیقهای پیادهروی، وارد یک پارک میشوم. پارکها و کلا فضای شهری ایروان خیلی شبیه به محیط شهری و پارکهای فومن خودمان است. همهجا میتوان مجسمه دید. مجسمههایی که عموما تصویر چهرههای مشاهیر ارمنستان را به نمایش میگذراند و در بسیاری از موارد، در ابعاد بزرگ طراحی شدهاند.
آبخوریهای پارکها نیز در نوع خود جالب هستند؛ این آبخوریها فاقد شیر هستند و همیشه آب از آنها جاری است، حتی اگر کسی آب نخورد. در واقع برای آب خوردن احتیاج به هیچ اقدام اضافهای ندارید و کافی است که فقط کمی سرتان را خم کنید.
برخلاف ایران که حضور در پارک برای خانوادهها در حکم پهن کردن زیرانداز و مستقر کردن گاز پیکنیکی و منقل است، در ایروان مردم صرفا روی نیمکتهای پارک مینشینند و کسی علاقهای به پهن کردن بساط ندارد. همین موضوع چهره پارکهای ایروان را تمیزتر و منظمتر میکند و آدم از نشستن در آنها بیشتر احساس آرامش میکند. گویی پارک فقط جایی است برای دقایقی نشستن و آرامش گرفتن.
پس از کمی گشتوگذار در پارک، بار دیگر به پاتوق همیشگیام برمیگردم؛ میدان اپرا. در خیابان کناری میدان کوچهای سنگفرش شده وجود دارد که در دو سوی آن مغازه برندهای مشهور قرار گرفته. وسط خیابان هم غرفههایی وجود دارد که لباسهای «I love Armenia» را میفروشند و همیشه دورشان پر از توریست است. شب که میشود، صدای بلندگوی دیسکوهای اطراف هم به گوش میآید و برایم جالب است که بعضی از آنها آهنگهای رپ فارسی هم پخش میکنند. شارژ سیمکارت ارمنیام تمام شده است و تصمیم میگیرم شارژ بخرم. با راهنمایی مردم، متوجه میشوم که باید شماره خطم را در دستگاههایی شبیه به خودپرداز وارد کنم و درام ارمنی را از طریق دریچه تعبیه شده به دستگاه بدهم؛ روندی متفاوت برای خرید شارژ موبایل که تابهحال تجربهاش نکردهام. مردم ایروان عموما مهربان و مودب هستند و نگهبان یک پاساژ برای انجام این کار کمک میکند.
همان طور خسته، آخرین تلاشهایم را برای گشتوگذار در شهر پی میگیرم و به بنایی تاریخی بر میخورم که با خواندن نوشتههای روی سردرش و بعدتر با توضیحات راهنمای موزه، میفهمم موزه «آرام خاچاطوریان»، آهنگساز شهیر ارمنی است. این خانه تا سال ۱۹۷۸، یعنی تا لحظه مرگ آهنگساز برجسته دوره حکومت شوروی، خانه او بود و بعد تبدیل به خانهموزه شده است. گفته میشود خانه تا سال ۱۹۴۷، اقامتگاه معمار معروف مارک گریگوریان بوده و توسط دولت وقت (شوروی) به «آرام خاچاطوریان» اهدا شده است.
خانه موزه آرام خاچاطوریان منبع عکس: ویکیپدیا
این خانه در واقع خانه شخصی خاچاطوریان در زمان حیات بوده است و یک اتاق هم پر از صفحات موسیقی دارد و در ازای پرداخت هزینهای اندک، میشود هر موسیقی از هر کجای دنیا را با ابزارآلات قدیمی موجود گوش داد. موضوع کمی برایم نوستالژیک است؛ اما از آنجایی که خیلی با موسیقی کلاسیک آشنایی ندارم، قید گوش کردن به موسیقی را میزنم.
از موزه خارج میشوم و مسیر خانه را پی میگیریم. در راه، چند جوان ایرانی را میبینم که در حال نوشیدن هستند و تا چشمشان به پاسبان کنار خیابان میافتد، بطریها را در سطل زباله مخفی میکنند. همین که پاسبان میرود بطریها را درمیآورند و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، نوشیدنشان را پی میگیرند.
آنطور که شنیدهام، نوشیدن اگرچه در کافهها و بارها مجاز است، در محیط شهری ایروان و در خیابانها مجاز نیست؛ اما گویا جوانان هموطن دوست نداشتند هزینه اضافی به کافه یا بار بدهند. به خانه برمیگردم. آنقدر راه رفتهام که تمام بدنم درد میکند. باید بخوابم؛ فردا وقت بازگشت به ایران است.
صبح زود بلند میشوم، کلید خانه را به مارتیک پس میدهم و مسیر ترمینال اتوبوسرانی را پیمیگیرم. تاکسی که سوارم میکند، سمند تولید ایران است. از راننده در خصوص خودرویش میپرسم؛ حسابی از آن گلایه دارد و از شدت عصبانیت از خودرو، چند مشت محکم جلوی داشبورد میکوبد! گویا راننده تاکسیهای ارمنی، حتی خودروهای روسی کوچک و قدیمی را به خودروی ملی ما ترجیح میدهند.
سوار اتوبوس میشوم. پسرهایی که روز گذشته نوشیدنیهای خود را در سطل زباله مخفی کرده بودند هم مسافر اتوبوس هستند. با آنها همکلام میشوم؛ میگویند بچههای دروازه غار تهران هستند. خوش صحبت هستند و در طول سفر خاطرات سفر ماجراجویانهشان را برایم شرح میدهند که خودش میتواند موضوع یک کتاب چند جلدی باشد!
در طول مسیر کف اتوبوس مینشینند و کارتبازی میکنند. نوشیدنی هم از روی لبشان کنار نمیرود. راننده قبل از مرز ایران از جاده منحرف میشود و در کنار ساختمانی مخروبه بدون هیچ دلیلی میایستد. کنار دستیام که در ایروان کار میکند و به زیروبم جاده و اتفاقاتش آشنا است، میگوید میخواهند گازوییل بفروشند. گویا تفاوت نرخ سوخت ایران و ارمنستان باعث شده که اتوبوسهای این مسیر با اضافه کردن به حجم باک خود، به قاچاق گازوییل روی بیاورند.
در ادامه مسیر و در نزدیکی مرز ایران یک بار دیگر اتوبوس میایستد. کنار غرفهای توقف میکنیم که با چند صندلی چوبی مزین شده و عمده فروشش مربوط به سیبزمینی و تخممرغ پخته است. اکیپ بچههای دروازه غار را میبینم که ساندویچ تخممرغ را با ولع گاز میزنند و پشت بندش نوشیدنی مینوشند. شاگرد راننده تمام شیشههای نوشیدنی را از اتوبوس جمعآوری کرده و در سطل زباله خالی میکند تا آماده رسیدن به مرز ایران شویم.
حالا دیگر میتوان علایم راهنمایی و رانندگی ایران و خودروهای ایرانی را در آن سوی مرز دید.
در درون خودم حس دوگانهای دارم؛ باید خوشحال باشم که پس از یک هفته به کشورم برمیگردم؛ اما اصلا اینطور نیست. بعضی از دلایلش را میشود گفت و بعضی را نه؛ اما انگار تکهای از وجودم در ارمنستان جا میماند.