مطالعه قسمت اول
«جاش کاهیل» (Josh Cahil) وبلاگ نویسی است که به سفرهای فراوانی در اقصی نقاط دنیا بهویژه خاورمیانه رفته است. او در وبلاگ خود، سفرنامههایی از سفر خود به ایران و شهرهای مختلف آن منتشر کرده است. در قسمت قبل این مقاله، بخشی از سفرنامهی او و روزی را که در ایران گم شده بود را خواندیم. بخش پایانی سفرنامهی او را در این مقاله میخوانیم:
ردیفی از تاکسیها را دیدم که کناری پارک شده بودند. سعی کردم سر قیمت مناسب برای مقصدم با یکی از آنها به توافق برسم ولی هیچیک مایل به رفتن آنهمه راه نبودند. از نیمهشب گذشته بود و دیگر وقت پیادهروی و سفر نبود. خسته و ناراحت بودم. کمی دورتر از تاکسیها، روی جدول سیمانی کنار خیابان نشستم. نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. اندکی بعد دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. شب بسیار زیبایی بود و من کمکم داشتم لذت میبردم. با خودم فکر کردم: «چه ماجراجویی عجیبی!» من عاشق ماجراهای بیانتها هستم. لازم نیست ناراحت یا ناامید باشم، چراکه این همان لحظههای هیجانانگیزی است که همیشه مایل به تجربهی آنها بودم. من عاشق زندگی هستم و برای تجربهی همین اتفاقات، خانهبهدوش شدهام.
ناگهان مرد جوانی کنارم نشست و یک نوشیدنی شبیه به دوغ به من تعارف کرد که طعم شیر ترش میداد. ظاهرش شبیه یک دانشجوی جوان بود که لباس مرتبی به تن داشت و در نگاه اول میتوانستم بگویم آدم مهربانی است. متاسفانه نمیتوانست انگلیسی صحبت کند و مکالمهی ما بیشتر با ایما و اشاره بود تا واژهها. گفت که منتظر اتوبوسی بوده تا او را به نزدیکی مرز ترکیه ببرد. نمیدانم، آیا این واقعا همان چیزی بود که او گفت؟ به من پیشنهاد داد با او بروم و شب در خانهاش بمانم. گفتم:«بله! چراکه نه؟» کمی بعد، نزدیک ساعت ۲ صبح، یک اتوبوس سبز مرسدس قدیمی از راه رسید.
سوار اتوبوس شدیم و من بلافاصله خوابم برد. یک ساعت بعد، در شهر کوچکی بیدار شدم که «ماکو» نام داشت. آنطور که دوست جدیدم میگفت، به مرز ترکیه خیلی نزدیک بودیم. از من دعوت کرد تا شب را در منزل او بمانم و من با کمال میل پذیرفتم. او با پدر و مادرش زندگی میکرد و خانهاش بسیار ساده بود. شب را در اتاقی گذراندیم که وسایل زیادی نداشت؛ یک فرش و دو بالش خیلی بزرگ که یکی به من رسید. کولهام را گوشهای انداختم و بلافاصله به خواب رفتم.
پس از چند ساعت، با تابش نور خورشید روی صورتم از خواب بیدار شدم. از در اتاق که رو به یک باغ باز میشد، بیرون آمدم. نمیتوانستم آنچه را که در برابرم میبینم باور کنم. قلهی ۵۰۰۰ متری آرارات را در مقابلم میدیدم و این یکی از باشکوهترین صحنههایی بود که دیده بودم؛ یک هدیهی بینظیر از مادر طبیعت. این قله در ترکیه قرار داشت و دیدن آن از خانهی میزبانم بدان معنا بود که فاصلهی چندانی تا مرز ترکیه نداشتیم.
میزبان من که نامش بهزاد بود، با یک سینی وارد اتاق شد. نان پیتا، تخممرغ و کره، کمی پنیر و یک فنجان چای برایم آورده بود. با اینکه نمیتوانستیم با هم ارتباط کلامی برقرار کنیم، اما بهنظر میرسید هر دو در یک چیز شریک هستیم. فضای بینظیری بود که اگر به او اعتماد نمیکردم و به خانهاش نمیآمدم، هرگز تجربهاش نمیکردم. زندگی بسیار زیبا است و این یکی از تجربیات فراموشنشدنی من بود.
از او خواستم حمام را به من نشان دهد و او اتاقکی کوچک را در گوشهی حیاط به من نشان داد که یک حوضچه روی زمین داشت. بعد از حمام، داشتم وسایلم را جمع میکردم که بوق ماشینی از جلوی در خانه به گوش رسید. من و بهزاد بیرون آمدیم؛ جایی که دوستش منتظر ما بود. او شبیه دانشجوهای رشتهی IT بود، با عینک بزرگ و موی بلند فرفری. از من خواست سوار شوم و بعد حرکت کردیم.
بدینترتیب، یک بار دیگر زندگیام را به او سپردم، بی آنکه بترسم یا نگران باشم. تنها حسی که داشتم، رضایت و خشنودی بود. از اینکه آنجا بودم و آن ماجراها را تجربه کرده بودم، احساس خوشبختی میکردم. در ایران گم شده بودم اما در میان مردمانی بودم که بخشنده و مهربان بودند و با آغوشی باز از من پذیرایی میکردند. زمان زیادی طول نمیکشید تا میتوانستند مرا خوشحال کنند و این بسیار عالی بود. دیگر مرا به چشم یک غربی نگاه نمیکردند و من این را دوست داشتم.
خیابانها کمکم شلوغتر میشدند و ماشینهایی که پلاک ترکیه داشتند را بیشتر میدیدم. داشتند مرا به مرز میرساندند. کمی بعد، دوست بهزاد ما را در روستای کوچکی پیاده کرد که درست در کنار بازرسی مرزی بین ایران و ترکیه بود. منظرهای که میدیدم خارقالعاده بود. کوه آرارات در چند کیلومتری من بود و اطراف قلهی پوشیده از برفش در احاطهی ابرها بود.
وقت خداحافظی بود. با اینکه نتوانسته بودیم با هم صحبت کنیم، اما تبدیل به دوستان خوبی شده بودیم. او به من کمک کرده بود و مراقبم بود و من بسیار قدرشناس او و لطفش بودم. کیف پولم را درآوردم تا پول کمی را که برایم مانده بود به او بدهم، اما به رغم اصرار شدید من، نپذیرفت. از او پرسیدم آیا کاری هست که بتوانم برایش انجام دهم؟ و باز هم پاسخ منفی داد. انگار از کمکی که به من کرده بود خوشحال بود و این همان فلسفهی من در زندگی بود: «با بهتر کردن زندگی دیگران، زندگی خودت بهتر میشود»
از او جدا شدم و پیاده بهسمت مرز رفتم. پاسپورتم مهر خورد و وارد خاک ترکیه شدم. بهجز آرارات که در مقابلم بود و کامیونهایی که عبور میکردند، هیچ چیز اطرافم نبود. از جایی که ایستاده بودم تا آنکار ۱۲۰۰ کیلومتر فاصله بود. همان طور که منتظر ماشینی بودم که مرا با خود ببرد، به این فکر میکردم که رویارویی با بهزاد و کمکهایش چه تجربهی بینظیری بود. از لحظهی اولی که مرا دیده بود، قصد داشت به من کمک کند و این کار را بدون چشمداشت انجام داد.
من سفر به کشوری را تجربه کردم که متاسفانه گاهی توسط مردم دیگر کشورهای جهان مورد قضاوت بد قرار میگیرد. اما بخشندگی و مهماننوازیای را که در این سفر تجربه کردم، هیچ جای دیگر دنیا، نه در آمریکا، نه در اروپا و نه در هیچ جای دیگر دنیا تجربه نکرده بودم. به این نتیجه رسیدم که ما چهقدر زود قصاوت میکنیم و چهقدر راحت آنچه را که رسانهها میگویند، باور میکنیم. اما نظرم در مورد ایران بهکلی عوض شده است و گاهی فکر میکنم افکار مخرب ما در مورد کشورها، حتی از عمل تروریستها هم بدتر است. اما مردم این کشور بارها و بارها به من کمک کردند و من بابت تجربهی زیبایی که دارم، از آنها سپاسگزارم و با افتخار میگویم که ایران، یکی از زیباترین جاهای کردهزمین است.