سفر به آپالاچی، تجربهای هیجان انگیز
این مقاله تجربههای فردی است که به آپالاچی سفر کرده و آن را در وبسایت prevention، با کاربران به اشتراک گذاشته است:
در اینجا قصد دارم تجربه شخصی خود را با شما در میان بگذارم، در سن ۴۳ سالگی از کارم استعفا دادم تا به کوه آپالاچی بروم. شادی، سختی، پشتکار و رنج این سفر ۷۱ روزه، خیلی بیشتر از همه عمرم به من درس آموخت.
در سال ۲۰۱۵ شغلی کسلکننده در یک موسسه غیرانتفاعی آموزشی داشتم و به لطف درآمدش میتوانستم وسایل زیبایی برای آپارتمانم بخرم و وقت کافی برای یوگا، پیادهروی روزانه و دویدن داشتم. اما این شغل مرا ارضا نمیکرد. اغلب به این نوشته معروف فکر میکردم که میگفت «زندگی عمیقی داشته باش و بهدنبال لحظات خوش زندگی باش».
با اینکه زندگی خوب و راحتی داشتم، ولی خیلی سطحی شده بود. واقعا دوست داشتم کمی از کارم فاصله بگیرم و دست به قلم شوم. شاید این موضوع تغییر کوچکی به نظرتان برسد، اما برای کسی که جوانی خود را با بیپولی گذرانده، شبهای زیادی را با غذاهای ارزان سپری کرده و مشقتهای دو شغله بودن را تجربه کرده است، قدم بزرگی محسوب میشد.
واقعا میتوانستم با پساندازی که داشتم، شش ماه را در جنگل بگذرانم. با اینکه ایده مضحکی بود، اما برای ماهها به آن فکر میکردم. شاید یک مسافرت طولانی فرصت مناسبی باشد تا بتوانم راجع به شغل جدیدی فکر کرده و برنامهریزی کنم. شاید هم سختی یک سفر طولانی با کولهپشتی، قدرت یک شروع دوباره را به من بدهد. بالاخره روزی میرسد که بهراحتی میگویم: بله، انجامش میدهم. ماههای بعدی با برنامهریزی، خوشبینی، ترس و هیجان همراه بود. تا اینکه در آوریل ۲۰۱۶ از کارم استعفا دادم و یک پیادهروی طولانی در مسیر آپالاچی را آغاز کردم.
با این حال چندین روز پیادهروی در کوه آپالاچی این دغدغهها را کاهش داد. خیلی سختتر و بهتر از انتظارم شد. صبحهای فوقالعاده و معرکهای داشت، اما با شبهایی سرد و تاریک و غمانگیز همراه بود. با وجودی که بوی بدی میدادم و لاغر شده بودم، اما دوستان جدیدی پیدا کردم و قویتر از قبل شده بودم. از قید و بند جامعه آزاد بودم و زیر آسمان بینهایت و سکوت جنگل لذت میبردم.
زیبایی و آرامش جنگل و مناظر حیرتآور در کنار افزایش اندروفین، باعث سلامتی روحیام شده بود. پیادهروی از آغاز تا انتهای یک مسیر طولانی هیچگاه رویای من نبود، اما وقتی در یکی از روزهای سفرم با زوجی برخورد کردم که مسیر طولانی معروف آپالاچی را پیادهروی کرده بودند، انگیزه پیدا کردم.
باز هم یک پشهی دیگر در گوشم ویز ویز میکرد، دستم را بالا آوردم تا دورش کنم، دیدم فایدهای ندارد؛ همهجا هستند. دقیقا ۵۶ روزی بود که در این هوای گرم و شرجی، کیلومترها راه را به بالای این کوه طی کرده بودم. لباسم خیس عرق شده بود و کولهپشتی ۱۵ کیلویی که بههمراه داشتم، اوضاع را بدتر کرده بود. برای من که اهل سفر با کولهپشتی نبودم، تحمل این وضعیت دشوار بود.
متاسفانه بعد از ۱۰۰۰ کیلومتر پیادهروی پایم شکست و مجبور شدم مسافتی را تا جاده اصلی طی کنم تا بتوانم به شهر برگردم و راهی خانه شوم. یک روز قبل از پایان سفرم، آسمان تیره و تار شد و طوفان شدیدی به راه افتاد. باران سیلآسایی روی من میریخت. اوضاع بدی داشتم، خسته بودم و نمیتوانستم از باد و باران فرار کنم. به حدی ناراحت به من فشار آورده بود که شروع کردم به جیغ زدن. بعدها فهمیدم که طوفان جان چندین نفر را در غرب ویرجینیا گرفته بود. بعد از طوفان در حالی که همچنان باران میبارید، لنگان لنگان بهسمت جاده راه افتادم.
هر کس دیگری بود، حتما از این ماجرا درس میگرفت و میفهمید که قادر به کنترل همه امور نیست. با اینکه متوجه جایگاه حقیر و کوچکام در دنیا شدم، اما نه تسلیم نشدم و نه زیر بار این موضوع رفتم، فقط این ماجرا را تحمل کردم. درس من از این تجربه این بود که فهمیدم، هر چند رها کردن زندگی مملو از رفاه و راحتی را دوست ندارم، اما زنده خواهم ماند و نتیجه آن واقعا ارزشاش را دارد. نتوانستم این پیادهروی طولانی را تمام کنم، ولی به هدفام رسیدم و توانستم اعتیاد بهراحتی و آسایش را کنار بگذارم.
این درس به من شجاعت داد تا بهدنبال استقلالی بروم که همیشه آرزویم بود. شغل آزاد غیرقابل پیشبینی است و احتمال شکست هم وجود دارد. در عین حال سود زیادی ندارد. الان در خانهای ارزانقیمت و کوچکتر ساکن هستم، اما زندگی معنادارتری دارم و روحام آزاد و خوشحال است. دیگر نیازی نیست وقت زیادی را صرف امور بیفایده کنم و با این کارها روح خود را به نابودی بکشانم. حالا میدانم که آزادی ذیقیمت است.