معنی ضرب المثل فارسی؛ در دروازه را می توان بست، ولی دهان مردم را نه
تاریخچه ضربالمثل در دروازه را میتوان بست، ولی دهان مردم را نه
آوردهاند در زمانهای قدیم، مردی به نام ملانصرالدین زندگی میکرد. وی پسر باهوش و زرنگی داشت و همیشه او را مورد لطف و نصیحت قرار میداد.
روزی ملا بعد از خوردن ناهار فرزندش را صدا زد تا او را پند دهد. هنگامی که پسرش آمد دستان او را گرفت و گفت: فرزندم تا میتوانی برای رضای خدا قدم بردار و به مردم محبت کن و آنها را در کارهای نیک تشویق کن. اگر کسی به تو بیادبی کرد یا ناسزا گفت، عصبانی نشو و سعی کن با مهربانی او را آرام کنی. سپس به فرزندش گفت که فردا به سفر میرویم تا این نصیحت من را از نزدیک درک کنی و بر جان و قلبت بنشیند.
فردای آن روز پسرش اسب را آماده کرد و وسایل سفر را هم برداشت و به همراه پدرش حرکت کردند. بعد از چند ساعت به دهکدهای رسیدند. در آنجا افرادی را دیدند که مشغول زراعت هستند. آنها با دیدن ملا و فرزندش بسیار عصبانی شد و گفتند که چه مرد پستی است! خود سوار اسب شده است و فرزند کوچکش پیاده در کنار او راه میرود. ملا از اسبش پیاده شد و به فرزندش گفت سوار اسب شود. فرزندش ابتدا از این خواستهی پدر تعجب کرد، اما میدانست که پدرش از این کار هدفی دارد. به همین دلیل طبق خواستهی او عمل کرد. سپس به راه خود ادامه دادند.
به روستای دیگری رسیدند. اهالی آنجا وقتی دیدند که پسر ملا سوار اسب است و خود ملا پیاده حرکت میکند ناراحت شدند و گفتند این مرد چه پسری بدی تربیت کرده است. خیلی گستاخ و وقیح است که خودش روی اسب نشسته و پدر سالخوردهاش پیاده حرکت میکند. بعد از اینکه از آن روستا خارج شدند، ملانصرالدین پشت فرزندش سوار اسب شد و به راه خود ادامه دادند.
یک ساعت بعد به دهکدهی دیگری رسیدند. مردم آن ده هنگامی که ملا و فرزندش را سوار یک اسب دیدند بسیار خشمگین شده و با خود گفتند: این دو چه آدمهای نامردی هستند که هر دو سوار یک اسب شدند و مراعات حال حیوان زبان بسته را نمیکنند. اگر تک تک سوار این اسب شده بودند حیوان بیچاره کمتر خسته میشد و خدا هم از این کارشان راضی بود.
ملانصرالدین و پسرش بعد از اینکه صحبتهای یواشکی مردم آن روستا رو هم شنیدند، به فرزندش گفت هر دو از اسب پایین بیاییم و ادامهی راه را پیاده برویم. بعد از اینکه از آن روستا عبور کردند به روستای دیگری رسیدند. اهالی دهکده از دیدن ملا و فرزندش متعجب شدند که چرا هر دو پیاده حرکت میکنند، در حالی که اسبشان در کنارشان است. احتمالا جان اسب از جان خودشان برایشان مهمتر است.
در این هنگام ملانصرالدین رو به فرزندش کرد و با لبخندیی به او گفت: پسرم؛ این سفر شرحی از نصیحت من بود که خواستم با چشمان خود ببینی و با گوشهایت بشنوی که مردم آنطور که میبینند قضاوت میکنند و تو هر کاری انجام دهی، نمیتوانی جلوی یاوهگویی و ناسزای آنها را بگیری. سعی کن در زندگی هر کاری که انجام میدهی برای رضا و خشنودی خداوند تبارک و تعالی باشد تا خداوند همیشه و در همه جای یار و نگهدار تو و خانوادهات باشد. سپس به خانه باز گشتند.