داستان گنج گمشده تزار روسی چیست؟ (قسمت دوم)

سودا سلیمی
سودا سلیمی شنبه، ۱۳ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۰۰
داستان گنج گمشده تزار روسی چیست؟ (قسمت دوم)

سرنوشت گنج طلای روسی چه شد و این طلاها امروز کجا است؟ برای ادامه‌ی داستان مهیج این گنج همراه ما باشید.

آیا امکان دارد که سربازان گرسنه، خشمگین و جنگ‌زده‌ی چک سهمی از گنج برای خود برنداشته باشند؟ در داستان‌ها آمده که سربازان چک تمام گنج را تحویل داده و سوار قطار خود به‌سمت شرق شدند. آن‌ها از کوهستان سایان که به دریاچه‌ی بایکال عمود است، عبور می‌کردند.  افسانه‌ها می‌گویند که یک واگن کهنه که بیش از مقدار تحمل‌اش بار حمل می‌کرد، واژگون شده و به عمق دریا سقوط کرد. ادامه‌ی داستان را از قول راوی داستان «لینا زلدوویچ»، (Lina Zeldovich) بخوانید.

بر اساس افسانه، طلاها در دریاچه است.

روز بعد سوار قطاری کهنه و زغال‌سوز که فقط دو واگن را به‌دنبال خود می‌کشید، شدیم و شاید این آخر جست‌و‌جوی ما برای گنج بود. زمانی که در اولین ایستگاه از قطار پیاده شدیم، منظره‌ی دریاچه‌ی بایکال، عمیق ترین دریاچه جهان را دیدیم و راهنمای ما به نام تاتیانا به ما هشدار داد که مراقب باشیم؛ زیرا صخره‌ها بسیار لیز بوند و شیب تندی به‌سمت دریاچه داشتند. ما از دهکده‌ای گذشتیم و به مسیری با بوی نامطبوع رسیدیم. خاک باتلاقی زیر پایمان فرو می‌رفت و ما برای حفظ تعادل از درخت‌ها و صخره‌ها کمک می‌گرفتیم. در این مکان نشستم و به قطارمان نگاه کردم، ولی از دید خارج شده بود. هوا بسیار سرد و نزدیک به ۱۰ درجه‌ی سانتی‌گراد بود. به این نکته پی بردم که هر قطاری که کمی از کنترل خارج شود، در یخبندان این کوهستان حتما به دریاچه سقوط خواهد کرد.

قطار روسیه

تاتیانا در کنار من نشست و من از او پرسیدم:

قطار معروف که طلا حمل می‌کرد، اینجا سقوط کرد؟

او با خنده‌ای جواب داد:

جواب سوالت بستگی به این دارد که از چه کسی بپرسی. مردم مسکو این داستان را باور ندارند و فکر می‌کنند این داستان ساختگی است. ولی مردم محلی از اجداد خود شنیده‌اند که در این محل حادثه‌ای رخ داده است. اگر منطقی فکر کنی، در چنین محلی با آن قطار کهنه و فرسوده احتمال سقوط به این دره واقعا وجود دارد.

سخنان تاتیانا من را به فکر فرو داشت که ۱۰ سال قبل، راندن و کنترل قطار در چنین دره‌ای چه‌قدر خطرناک بوده است. وقتی که دوباره به قطار برگشتیم، کمی با خدمه صحبت کردیم و آن‌ها به من و دنیس اجازه دادند که مدتی در لوکوموتیو بمانیم و قطار را کنترل کنیم.

یکی از خدمه‌ی قطار در همین حال از من پرسید:

 به‌دنبال طلاها هستید؟ دوست پدر من که توانایی شنا و حبس نفس‌اش را در زیر آب به‌مدت ۵ دقیقه داشت، در این محل به زیر آب رفت. او برای کشف این طلاها، هر تابستان به زیر آب می‌رفت، ولی چیزی پیدا نکرد. بایکال رازدار خوبی است.

من پرسیدم:

پس واقعا طلاها در این دریاچه است؟

خدمه‌ی دیگری وارد بحث شد:

در سال ۲۰۰۹ میلادی که جستجوگران به زیر آب رفتند، لاشه‌ی قطار را در عمق ۷۰۰ متری یافتند. آن‌ها اجسامی براق در لاشه‌ها دیدند، ولی نتوانستند آن‌ها را با خود به سطح آب بیاورند. اگر آ‌ن‌ها طلا نبودند پس چه چیزی بودند؟

لاشه قطار در دریاچه بایکال

قطار سرعت گرفت و ارتعاش اجزای آهنی آن غیرقابل تحمل شده بود. ما به کابین خود رفتیم و به‌مدت یک ساعت مشغول تماشای بیرون از میان پنجره و شاخ و برگ درختان بودیم. تنه‌ی درختان خیلی به ما نزدیک بود و تماشای آن‌هاباعث سرگیجه می‌شد.

بعد از رسیدن به شهر«لیستویانکا»، (Listvyanka) به هتل رفتیم و من عصر را در تراس هتل سپری کردم. بعد از سفر با قطار قدیمی با تماشای غروب خورشید و  منظره‌ی دریاچه‌ی بایکال به استراحت پرداختم.

نقشه قدیمی روسیه

در روسیه، محلی که ناآرامی‌های زیادی به خود دیده، کتاب‌ها و تاریخ در هر رژیم بازنویسی می‌شوند. یادبود کولچاک که در ایرکوتسک دیدم، نمونه‌ی بارزی از این عمل بود. وقتی که کتاب‌ها و نوشته‌ها از دورانی به دوران دیگر بازنویسی می‌شود، مردمی که می‌بینند و می‌شنوند، نقش مورخ را دارند و تاریخ را سینه به سینه منتقل می‌کنند. شاید مقداری جزئیات به تاریخ اضافه کنند، ولی اصل داستان تغییر نخواهد کرد و در این زمینه حرف مردم از نوشته‌ی کتاب‌ها قابل‌اعتماد‌تر است.

دوباره ناخواسته وارد بحثی در مورد گنج گمشده شدم و خانم پیری خطاب به من گفت:

نمی‌توان به نوشته‌ی کتاب‌ها اعتماد کرد و تو باید به حرف مردم گوش کنی.

من در مقابل حرف خشم‌آلود خانم سکوت کردم و او نیز محل را ترک کرد. پسر خانم که در تمام این مدت همراهش بود، گفت:

داستان گنج گمشده در خانواده‌ی من بسیار موضوع حساسی است. مادر من می‌گوید که پدربزرگش به سربازان کمک کرده که مقداری طلا را بین چوب‌های جنگل دفن کنند؛ ولی زمانی که برگشته، نتوانسته آن‌ها را پیدا کند. او هر تابستان در جست‌و‌جوی طلاها به جنگل می‌رفت تا اینکه یک روز دیگر برنگشت و ناپدید شد.

من از او عذر خواهی کردم و گفتم که قصد آزردن مادرش را نداشتم و فقط کنجکاو هستم که گنج کجا است.

او در جواب گفت:

ما هم همین طور. برای همین است که این افسانه را زنده نگه می‌داریم. این افسانه قسمتی از تاریخ این مردم و زندگی ما است. حیف است که چنین افسانه‌ی جالبی بمیرد.

مطالب مرتبط:

منبع flipboard

دیدگاه