سفرنامه درک؛ سرزمین عجیب و ناشناخته ایران
برخی اصطلاحها وجود دارند که بهطور ناخواسته در ضمیر ناخودآگاه ما ثبت شدهاند. همه ما از بچگی واژه «درک» را به معنی جایی عذابآور و ماورایی شنیده و تصور کردهایم. اصطلاحی که بارها همراه با انرژی منفی به کار بردهایم. این سوال که درک کجا هست، برای من شروع سفری چندروزه شد. پس همراه ما باشید تا به این منطقه زیبا سفر کنیم.
بهسمت مکان ناشناخته، درک
مانند سفرهای قبلی کولهپشتی و وسایلم را برداشتم و این بار به نیت سفر به سرزمین کمتر شناختهشده روستای درک رهسپار جاده شدم. در واقع، همیشه تجربه خوبی از این نوع سفر داشتم که باعث میشد بیشتر برایش ذوق داشته باشم. اتفاقهای پیشبینی نشدهای که هر بار به شکلی من را شگفتزده میکنند.
بگذریم از مسیر طولانی و اتفاقهای جذابی که طی مسیر افتاد، بعد از چند روز نهایتا به زرآباد رسیدم. از زرآباد بهسمت درک رفتن بدون ماشین اصلا کار راحتی نیست، ولی مثل همیشه شانس با من (کولهگرد) یار بود و با یک نفر مرزنشین (مرزنشینهای مهربان) که برای خرید و بارگیری مقدار زیادی هندوانه به آنجا آمده بود، برخورد کردم! یک نفر با لهجه کردی گفت:
کجا میری با این کولهات؟!
خلاصه اینکه من را تا خود درک رساند و مسیرش را بسیار از حد معمول دورتر کرد و در طی مسیر شماره تماساش را داد و گفت:
کاری داشتی زنگ بزن.
توی فکرهای شیرین از نوع سفر بودم که ناگهان چشمم به تپههای شنی و نخلهای فوقالعاده زیبا که کنار دریا رشد کرده بودند، افتاد. با خود گفتم، «خدایا اینجا دیگه کجاست؟» محل برخورد تپههای شنی و اقیانوس! هرچقدر هم از زیباییهایش بگویم، مطمئنا مقدار خیلی کمی برای شما قابل درک است.
فقط میتوانم بگویم از آن مکانهای بینظیری است که حتما باید دید.
آنقدر ذوق داشتم که نمیدانستم چادرم را کجا بزنم، شب کجا بخوابم، اصلا چکار باید بکنم؟ مسخ شده بودم و داشتم غروب آفتاب را میدیدم که متوجه شدم یک موتور که دو پسر بچه بلوچ مرکبش بودند، بهسمت من در حرکتند. بلوچها رو میشناختم، در سفر قبلی با این مردمان به دفعات برخورد کرده بودم. بههیچوجه احساس ناامنی نداشتم. کنارم ایستادند، پیاده شدند و از من پرسیدند:
اهل کجایی و اینجا چهکار میکنی؟ شب را میخوای اینجا باشی؟
کمی صحبت کردیم و بهشکل عجیبی بدون اینکه مکالمهمان تمام شود، سوار موتور شدند و رفتند. فکر کنم ۱ ساعت گذشت و هوا دیگر تاریک شده بود. در تاریکی ناگهان ۳ نفر دیگر بهسمت من در حرکت بودند.
نزدیکتر شدند، این بار دو پسر بچه همراه پدرشان با یک فلاسک شیر و چای در دستشان و یک ماهی در دست دیگری برایم آورده بودند و گفتند:
اینها برای شما است و شب هم برای خواب باید به خانه ما بیایی!
خلاصه اینکه بهسختی توانستم راضیشان کنم که اجازه بدهند شب را آنجا کمپ کنم. بعد از کمی کلنجار راضی شدند و رفتند.
من نیز شروع به کباب کردن ماهی روی آتش کردم، بهسمت دریا رفته و آسمان پرستاره کویر را نگاه کردم که ناگهان متوجه نقطههای نورانی آبیرنگ روی آب شدم!
تمامی سطح آب، همچون ستارههایی بودند که در زیر پایم میدرخشیدند، آنها پلانکتونهای نورانی آب بودند. آسمان پرستاره کویر روی سرم، پلانکتونهای آبیرنگ درخشان که روی موجها با صدای آب میرقصیدند و تمام آب را روشن کرده بودند، روبه روی من قرار داشت؛ از فرط شادی و ذوق در پوست خود نمیگنجیدم و فقط دلم میخواست این لحظه تمام نشود. صدای موج دریا نور ستارگان، رقص موج روی پاهایم، تجربهای است که در آن لحظه فقط نصیب من شده بود.
نمونه ای مشابه از پلاکتونهای نورانی در سواحل
شب را با حس عجیب و ناشناختهای که انگار در سرزمین عجایب بودم، به صبح رساندم و نزدیک ساعت ۷ صبح صدای موتور قایقی را شنیدم که در ساحل روبه روی چادرم ایستاده بود. صدای قایقران من را صدا میکرد. از چادر بیرون رفتم گفت:
من دایی آن پسرم که دیشب برایت ماهی آورد، گفته بیایم ببرمت دریا بچرخانمت!
عکس از: عرفان سامانفر
واقعا نمیدانستم چطور باید ابراز خوشحالی کنم. زیبایی محسورکننده طبیعت و انسان! دایی کل آن منطقه را به من نشان داد و لحظات آخر بودن من در ساحل درک را برایم فوقالعاده کرد و این طور بود که برای من معنی واژه «برو به درک» شیرینتر از هر دعای خیر دیگری شد و برای همه شما آرزوی تجربه سفر به درک، این منطقه بینظیر و ناشناخته ایران، را دارم.