معنی ضرب المثل فارسی؛ آب حیات نوشید

محمد مهدی حسنی
محمد مهدی حسنی چهار شنبه، ۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۰۰
معنی ضرب المثل فارسی؛ آب حیات نوشید

ضرب‌المثل آب حیات نوشید، به زمان‌های دور بازمی‌گردد و مربوط به اسکندر مقدونی است که در پی یافتن چشمه‌ای می‌رود که آب آن بسیار با‌ارزش است. در خواندن این مقاله با کجارو همراه باشید.

تاریخچه ضرب‌المثل آب حیات نوشید

 اسکند مقدونی کشورگشایی‌ها و فتوحات زیادی انجام داد و نام و آوازه‌اش همه جای دنیا را فرا گرفته بود.

روزی فردی نزد اسکندر مقدونی آمد و به او گفت در شمال چشمه‌ای وجود دارد و هنگامی که آفتاب غروب کند و روز جای خود را به تاریکی و ظلمت شب بدهد، آن چشمه نمایان می‌شود که به آب حیات شهرت دارد. اگر کسی بدن خود را با آب آن چشمه بشوید، خداوند گناهانش را نادیده می‌گیرد و خوردن کمی از آن  باعث می‌شود هیچوقت از دنیا نرود.

اسکندر مقدونی پس از اینکه سخنان آن مرد را شنید، فردای آن روز ارتش خود را آماده و به سمت شمال حرکت کرد.  بعد از مدتی به دره‌ای رسیدند. اسکندر به اطراف نگاهی انداخت و دستور دارد تا به آن طرف دره پلی بزنند. بعد از اجرای فرمان او، ارتش اسکندر خود را به آن طرف دره رساندند و به راه خود ادامه دادند. چند روزی گذشت و آن‌ها به منطقه‌ای کاملا تاریک رسیدند. اسکند مقدونی به سپاه خود فرمان داد که در همینجا اردو بزنند. سپس به همراه تعدادی از افرادش به راه افتاد. تاریکی آنجا به حدی بود که چشم چشم نمی‌دید.

خلاصه بعد از مدت ۱۸ روز چشمه‌ای را یافتند که بسیار زلال و زیبا بود. اسکندر خیلی گرسنه بود و به آشپز خود گفت برایش غذایی آماده کند. سپس آشپز یک عدد ماهی را از خورجین اسبش برداشت و برای  اینکه آن را بشوید کنار چشمه رفت. هنگامی که ماهی را داخل برد، ناگهان زنده شد و به اعماق چشمه رفت. آشپز خیلی متعجب شد و از ترسش حرفی به کسی نزد. بعد کمی از آب چشمه میل کرد و مشک خود را از آب پر کرد. او آن شب برای اسکندر غذایی درست کرد.

اسکندر بعد از خوردن غذا به ارتش خود فرمان داد که آماده‌ی حرکت شوند و اگر سر راه به چوب یا سنگی برخورد کردند با خود بردارند. عده‌ای فرمان اسکندر را اطاعت کرده هر آنچه که بر سر راه خود اعم از سنگ و چوب، با خود برداشتند و بعضی از همراهاناش زیر لب خندید و گفتند که اسکندر خل و دیوانه شده است. خلاصه بعد از چند روز از تاریکی و ظلمت آن سرزمین، رهایی پیدا کرده و به روشنایی رسیدند.

افرادی که فرمان اسکندر را اطاعت کرده بودند متوجه شدند که آن چیزهایی که برداشته‌اند طلا، مروارید و ُزمرد است. بسیار خوشحال و شادمان شدند و آن دسته از یاران اسکندر که او را مسخره کرده و دستورش را اطاعت نکردند، بسیار پشیمان بودند.

آشپز جریان زنده‌شدن ماهی را برای اسکندر تعریف کرد و او بسیار ناراحت شد و گفت چرا همان موقع داستان را برایش تعریف نکرده است تا از آب آن چشمه بنوشد و برای همیشه زنده بماند؟! بعد به جلادانش دستور داد آشپز را به سنگ بزرگی ببندند و به دریا بیندازند تا عمر طولانیش را به بدبختی و بیچارگی بگذراند.

رفته رفته این داستان به صورت ضرب المثل در بین مردم رواج پیدا کرد.

مطالب مرتبط:

دیدگاه