سفرنامه ارمنستان؛ سرزمین ببر قفقازی |‌ قسمت اول

نادر نینوایی
نادر نینوایی جمعه، ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱۸:۰۵
سفرنامه ارمنستان؛ سرزمین ببر قفقازی |‌ قسمت اول

تجربه سفر زمینی از ایران به ارمنستان؛ دریچه‌ای به جاذبه‌ها و تصویر واقعی شهر ایروان که در آن خبری از تشریفات رسمی و اقامت در هتل‌های پنج ستاره نیست.

بالاخره لحظه‌ای که مدت‌ها انتظارش را کشیده‌ام، فرا می‌رسد. از خودرو پیاده شدم؛ کوله‌پشتی‌ام را می‌اندازم روی دوشم و می‌روم به‌سمت ورودی مرز زمینی ارمنستان.

اینجا منطقه مرزی ارس است که در حوالی یکی از روستاهای استان آذربایجان غربی به نام «نورودوز» قرار دارد. کنار در ورودی چند پسر نوجوان برای فروش سیم کارت ارمنستان به سمتم می‌آیند؛ با مبلغی اندک، یک سیم کارت می‌خرم و در گوشی‌ام قرار می‌دهم.

جمعیت زیادی در سالن ورودی منتظر انجام کارهای اداری و گذر از مرز هستند. اکثرا جوان هستند و حس‌وحال و ذوق اولین سفر خارجی را می‌توان از چشمانشان خواند.

سایر قسمت‌های این سفرنامه:

 بعد از پرداخت خروجی و نشان دادن پاسپورت از گیت ایران خارج می‌شوم. با دختر و پسری ارمنی۰ایرانی که قصد سفر به ایروان را دارند، هم‌کلام می‌شوم. گویا نامزد هستند. می‌گویند با اینکه چند نسل است که در ایران زندگی می‌کنند، هنوز بستگانی در ارمنستان دارند و برای دیدن آن‌ها به این سفر می‌روند.

اسم پسر «آرمِن» است. می‌گوید آن‌طرف مرز تاکسی کرایه کرده تا آن‌ها را به ایروان ببرد. قرار می‌گذاریم که کرایه را نصف کرده و با هم همسفر شویم.

از گیت خروجی ایران که دور می‌شویم، یک خط قرمز روی زمین کشیده شده و سربازی ایرانی کنارش ایستاده و چندمتری آن‌طرف‌تر خط قرمز دیگری روی زمین کشیده‌اند و یک سرباز ارمنی با سگی بزرگ و سیاه کنار خط ایستاده است. الان درست در منطقه صفر مرزی هستیم. از خط دوم که می‌گذریم قدم‌های همه شتاب بیشتری می‌گیرد.

مرز نوردوز

منبع عکس: روزنامه همشهری

درب شیشه‌ای ساختمان جلویی را باز کرده وارد سالن می‌شویم. حالا باید فرم‌های ویزای ارمنستان را پر کنم. یک خانم میانسال ارمنی با دامن بلند چهارخانه و پیراهن سفید در اتاقی نشسته و به نوبت کار مسافران را انجام می‌دهد. موهای کوتاه و پسرانه دارد و خیلی جدی و با حالتی تحکمی صحبت می‌کند. فرم ها را جلویم می‌گذارد و می‌گوید باید در خصوص دلایل سفر و مدت اقامتم توضیحاتی بنویسم. خیلی سریع آن‌ها را پر می‌کنم و تحویل می‌دهم و همراه آرمِن و نامزدش از ساختمان کنسولی ارمنستان خارج می‌شوم و پا به خاک کشور همسایه می‌گذارم.

کمی آن‌سوتر از ساختمان، ده‌ها خودرو ایستاده‌اند. راننده‌ها برای سوار کردن مسافر بالا و پایین می‌پرند و به آب و آتش می‌زنند. انواع خودروهای مختلف در صف هستند؛ از پرادو گرفته تا بنز و خودروهای روسی. جالب آنکه حتی خودروهای گران‌قیمت هم در ارمنستان گازسوز هستند که فکر می‌کنم علتش گران بودن قیمت بنزین باشد.

خودرویی که ما باید سوار آن شویم، از پیش با هماهنگی تلفنی آرمن مشخص شده است. یک خودروی بنز مدل دهه ۱۹۹۰ و درب و داغان که گوشه‌ای ایستاده و برای آرمن دست تکان می‌دهد. من روی صندلی کنار راننده می‌نشینم و آرمن و نامزدش عقب می‌نشینند. راننده آهنگ ارمنی گذاشته. برایم جالب است و سعی می‌کنم معنای ترانه را بپرسم؛ اما نه راننده فارسی یا انگلیسی می‌داند و نه من ارمنی!

کمی بعد راننده آهنگ‌ها را بالا و پایین می‌کند؛ چند آهنگ ایرانی آن‌ور آبی برایم می‌گذارد. مرتب هم با دست به پایم می‌زند و می‌گوید good! اگرچه ترجیح می‌دادم با گوش کردن به آهنگ‌های ارمنی بیشتر با فرهنگشان آشنا شوم، لطفش را بی‌پاسخ نمی‌گذارم و ذوقش را کور نمی‌کنم؛ من هم می‌گویم good.

مسیر جاده بی‌شباهت به جاده چالوس خودمان نیست؛ اما خیلی پرپیچ‌تر است و بیشتر هم سربالایی. دو سمت جاده با علفزارهای سرسبز پوشیده شده که بسیار چشم نوازاند. گاهی هم ساختمان یا کلیسایی متروک در میان علفزارها خودنمایی می‌کند.

در حین پیچ‌وخم‌های جاده می‌توان آن سوی مرز ارمنستان، یعنی جاده‌ها و خیابان‌های مرزی در ایران را دید. آن سمت جاده در ایران خودروهای پراید و سمند در حال تردد هستند و این سمت بنز و پرادو. آن سمت علایم راهنمایی و رانندگی ایران نصب شده است و این سمت نوشته‌های روسی روی تابلوها خودنمایی می‌کند.

آن‌قدر جاده پیچ می‌خورد که نامزد آرمن چند بار در طول مسیر حالش به هم می‌خورد و مجبور می‌شویم توقف کنیم. راننده در یکی از همین توقف‌ها کاپوت را بالا زده و باتری ماشین را یکسره به فن وصل می‌کند تا ماشین در این سربالایی‌های تمام‌نشدنی جوش نیاورد.

جاده ارمنستان

منبع عکس: ایرنا

من هم در بین این توقف‌ها سری به کلیسایی قدیمی کنار جاده می‌زنم. درست شبیه کلیساهای متروکه در فیلم‌های ترسناک آمریکایی است. آن سمت کلیسا، قبری دیده می‌شود که صلیبی برای بالای آن نصب شده است.

ارمنستان

منبع عکس: ویکی‌پدیا

سوار خودرو می‌شویم و به مسیرمان ادامه می‌دهیم. کمی جلوتر از شهری کوچک رد می‌شویم. سعی می‌کنم نوشته‌های روسی کنار جاده را بخوانم؛ نوشته شده «لراندزور» یا چیزی شبیه به این؛ البته اگر تلفظش همین باشد. نیم‌ساعتی بعد راننده برای آنکه سوخت‌گیری کند توقف می‌کند. همه از خودرو پیاده می‌شویم؛ چون اینجا مثل ایران نیست که بشود با وجود مسافران در خودرو، سوخت‌گیری کرد و ماموران جایگاه روی این مسئله حساس هستند. کنار ایستگاه گاز چند آفتاب‌گیر نصب کرده و صندلی‌هایی زیر آن‌ها گذاشته‌اند. برخی از سوپرمارکتی که در آن نزدیکی است نوشیدنی می‌خرند و روی این صندلی‌ها نشسته و می‌نوشند.

بیشتر خودروهایی که در حال سوخت‌گیری هستند، خودروهای مدل بالا و از برندهای شناخته‌شده محسوب می‌شوند؛ همگی هم گاز سوز هستند؛ در ایران اما چندان معمول نیست که کسی خودروی بنز یا شاسی‌بلند خود را گاز سوز کند.

راه می‌افتیم؛ راننده اصلا ملاحظه درب و داغان بودن خودرویش را نمی‌کند و حالا که کمی از سربالایی‌ها فاصله گرفته‌ایم، گاز را تخته می‌کند. صفحه کیلومتر را نگاه می‌کنم ۱۶۰ کیلومتر در ساعت! کمی جلوتر یک خودروی پلیس ایستاده است. راننده بدون آنکه سرعتش را کم کند، برایش چراغ می‌زند؛ پلیس هم چراغ می‌زند انگار یک‌جورایی سلام و احوالپرسی می‌کنند. راننده نگاهم می‌کند و لبخند شیطنت‌باری می‌زند گویی با لبخندش می‌خواهد بگوید ما ختم روزگاریم و پلیس‌ها هم با ما کاری ندارند و خلاصه همه آشنا هستند. در حالی که هر لحظه احساس می‌کنم تا ثانیه‌های دیگر بدنه ماشین از شدت سرعت بالا متلاشی می‌شود، زورکی لبخندی تحویلش می‌دهم.

میدان اپرا

منبع عکس: ویکی‌پدیا

خدا را شکر که نیم‌ساعت بعد به ایروان می‌رسیم و ناچار نیستم بیش از این رانندگی دیوانه‌وار راننده را تحمل کنم. از آرمن می‌خواهم که به راننده بگوید در مرکز شهر پیاده‌ام کند. چند دقیقه بعد به مرکز شهر می‌رسیم؛ «میدان اپرا». همان جا از همسفران و راننده خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم.

ادامه دارد...

مطالب مرتبط:

دیدگاه