سفر جزوی از زندگی عادی من است

فرید دالایی
فرید دالایی شنبه، ۴ اردیبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۰
سفر جزوی از زندگی عادی من است

تا به حال به این فکر کرده‌اید که اگر هر چند سال یک بار در یک کشور زندگی می‌کردید چه اتفاقی می‌افتاد؟ پیش از اینکه خود این مسئله را تجربه کنید این داستان کوتاه از یک زندگی واقعی را مطالعه کنید.

خیلی‌ها آرزو دارند در سال به کشورهای مختلفی سفر کنند یا برخی دوست دارند در کشورهای مختلف زندگی کرده با مردم و فرهنگ‌های مختلفی آشنا شوند. این سبک زندگی، سبک زندگی من است. من از بچگی بخاطر شغل پدرم در کشورهای مختلفی زندگی کرده‌ام که البته نکات مثبت و منفی خود را دارد.

سفر جزوی از زندگی عادی من است

سفر

از همکارم پرسیدم: «ازبکستان به چینی چه می‌شود؟ می‌خواهم به راننده تاکسی‌ام بگویم اهل ازبکستان هستم تا لازم نباشد توضیح اضافه بدهم.»

همکارم پاسخ داد: «wuzi bieke»

این مسئله هر روز در تایوان اتفاق می‌افتاد، مردم بخاطر لهجه خارجی که داشتم از من می‌پرسیدند که اهل کجا هستم. گاهی می‌گفتم اهل گرینلند، گاهی هم می‌گفتم هم اهل لائوس و هم جزایر مارشال هستم.

در یک سال گذشته تقریبا هر ماه را در یک کشور گذراندم، اما برای کسی که درباره فرهنگ، سبک زندگی، و سفر برای زندگی می‌نویسد، هربار که از مسافرت بازمی‌گشتم ذهنم کاملا خالی بود. والدین و دوستانم همیشه به من می‌گویند: «تو باید سفرنامه‌هایت را به یک انتشارات بفروشی.» اما چه باید بنویسم؟ اینکه اقیانوس هاوایی به رنگ آبی آرامش‌بخشی بود؟ اینکه سفیدی برف‌های کوه‌های سوییس خارق العاده‌ بود؟ تا امروز ۲۶ سال است که در جاده‌ها هستم، می‌توان گفت تقریبا تمام عمرم را، اما هر زمان که یک وبلاگ  یا مجله سفرنامه را می‌خوانم خیلی هیجان‌زده نمی‌شوم. میزان هیجان موجود در این داستان‌ها من را مبهوت می‌کند. جزئی‌ترین تجربه‌ها، از غواصی با کوسه ببری در تایلند گرفته تا داوطلب شدن در کامرون (کشوری در غرب آفریقا) و اسکی در نروژ همگی تجربه‌ای بسیار روح‌بخش و موثر هستند که باعث وسعت دید بیشتر انسان می‌شوند. چرا من نتوانستم چنین احساساتی را تجربه کنم؟

سفر

من خسته نیستم. من عاشق سفر هستم اما سفر جزو عادات و زندگی من شده است. من نه فرهنگ و نه خانه ثابتی دارم که بخواهم چیزی را با آن مقایسه کنم. زمانی که سفر می‌کنم، مغازه‌دارها و دست‌فروشان از من می‌پرسند آیا این جنس یا این دسر در کشور من پیدا می‌شود یا نه، و من همینطور خیره به آن‌ها نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چطور به آن‌ها بگویم که من کشوری ندارم یا اینکه من پس از این سفر به خانه بازنمی‌گردم بلکه به جایی اتفاقی می‌روم. جایی که ممکن است لندن یا نیویورک باشد. درحال حاضر به تایپه (پایتخت کشور تایوان) می‌روم.

۳۱ اوت ۱۹۹۰، ۳۳امین سالگرد تولد مالزی و اولین سفر هوایی من بود. خانواده‌ام شامل مادر، پدر، پدربزرگ، مادربزرگ و دانای کوچولوی یک ساله چمدان‌هایمان را، که زیاد هم نبودند، جمع کردیم و سوار هواپیمای کوالالامپور به هنگ‌کنگ شدیم. ما شماره صندلی نداشتیم، درعوض من رفتم و جای مخصوصی نشستم. مادرم به من گفت که بچه شجاعی هستم زیرا با بلند شدن و نشستن هواپیما تنها دست‌هایم را مشت کردم.

چند ماه پیش از این سفر، پدرم که کمی از سن الان من بزرگ‌تر بود نامه‌ای دریافت کرد که برای یک ماموریت شغلی به هنگ‌کنگ می‌رفت. او قبول کرد، به این خیال که چند سال بیشتر طول نمی‌کشد. چهار سال و نیم بعد ما به اندونزی رفتیم و چهار سال بعد از آن به سنگاپور. یک سال بعد هم به تایوان نقل مکان کردیم. حالا ۲۶ سال بعد از آن روز مهم در سال ۱۹۹۰، من در ۱۷ خانه و ۱۰ کشور در چهار قاره زندگی کرده‌ام.

سفر

همکلاسی‌هایم در ۷ مدرسه بین‌المللی مختلفی که حضور داشتم نیز همین وضعیت من را داشتند. مقدمه‌ها همیشه با این سوال آغاز می‌شد: «از چه کشوری آمده‌ای؟ نه اینکه اهل کجا هستی؟» البته همیشه می‌دانستم که این اوضاع، اوضاع عادی نیست. در یک سفر خانوادگی به سنگاپور زمانی که دوران متوسطه را می‌گذراندم، یک آرایشگر همانطور که موهایم را می‌شست متوجه لهجه آمریکایی من شد و پرسید که اهل کجا هستم.

جواب دادم: «من در تایوان زندگی می کنم»

بی‌حرکت ماندن انگشت‌هایش را روی جمجمه‌ام احساس کردم و متوجه گیج شدنش شدم. پرسید: «خانواده‌ات از تایوان به سنگاپور مهاجرت کرده‌اند؟»

به یاد دارم که با خودم گفتم چرا باید از این همه جا به تایوان مهاجرت کنیم؟ در آن زمان باید ۴۵ دقیقه رانندگی می‌کردیم تا برای دیدن یک فیلم به نزدیک‌ترین سینما برسیم.

به آرایشگر پاسخ دادم: «نه، ما در تایوان زندگی می‌کنیم. اما شاید در چند سال آینده در کشور دیگری ساکن شویم.»

درک نکردن قضیه توسط آرایشگر برایم دشوار بود.

کودکان فرهنگ سومی

من بخاطر شغل پدرم در کشورهای مختلفی بزرگ شدم. کودکان فرهنگ سومی (کودکان یا حتی بزرگسالانی که بخش قابل توجهی از سال‌های رشد خود را در فرهنگی بغیر از فرهنگ پدر و مادر خود می‌گذرانند) بنظر می‌رسند که به راحتی با فرهنگ‌های مختلف کنار می‌آیند. ما کاملا دچار بحران هویت هستیم و در آن واحد به همه جا و هیچ جا تعلق داریم. ما بیشتر در فرودگاه‌ها حس خانه را تجربه می‌کنیم. برخی کودکان فرهنگ سومی که از سفر خسته شده‌اند زمانی که بزرگ می‌شوند تصمیم می‌گیرند تا در یک کشور مشخص و ثابت را برای زندگی برگزینند و دیگران چون من شغل‌هایی را انتخاب می‌کنند که مدام باید در سفر بود. بله این مسئله در عین حال هم یک برتری و هم یک مشکل است. اما باور ندارم که شیوه متفاوت بزرگ شدن من باعث شده باشد تا احساس عشق، همدردی، غم و شادی را متفاوت از آن‌هایی درک کنم که تنها در یک کشور بزرگ شده‌اند.

من هزاران کیلومتر از خانواده و بهترین دوستانم دور شده‌ام و به جاهایی رفته‌ام که حتی یک نفر را نیز نمی‌شناسم. من عاشق مردم روستاهای بلغارستان و کشاورزان در سوئد شدم اما با این آگاهی که با توجه به شغلم هرگز نمی‌توانم با کسی در یک جای ثابت زندگی تشکیل بدهم آن‌ها را رها کرده‌ام.

تمام آن‌ها به من می‌گفتند: «تو نمی‌توانی در اینجا زندگی کنی، اصلا با عقل جور درنمی‌آید.»

و پاسخ و دفاع همیشگی من چنین بود: «نه، خیلی هم عاقلانه است؛ من هر جا که باشم می‌توانم برایتان نامه بنویسم.»

اما چیزی در درونم مانند آن‌ها می‌دانست که زندگی در گوشه کوچکی از زمین من را خوشحال نمی‌کند.

سفر

بارها و بارها پیش آمده که چنان احساس تنهایی کرده‌ام که در کلام نمی‌گنجد اما مدام خود را در چنین موقعیت‌هایی گیر می‌اندازم. مطمئنا خانواده و دوستانی دارم که می‌توانم با آن‌ها درد دل کنم اما عده کمی هستند که درک می‌کنند.

سفر

زمانی که در ایستگاه متروی واترلو در لندن، ظرف سالاد و میوه‌ام را روی پیشخوان یکی از کافه‌ها گذاشتم، متوجه نگاه‌های یک خانم شدم که به من خیره شده بود. خودم را برای همان موقعیت همیشگی آماده کردم.

خانم پرسید: «اهل کجا هستید؟»

خدای من. امروز باید کدام کشور را بگویم؟ خسته شدم و تصمیم گرفتم راستش را بگویم. پس گفتم: «من در ۱۰ کشور زندگی کرده‌ام، اهل هیچ کجا نیستم.»

همانطور که سعی می‌کرد دوستانه رفتار کند گفت: «۱۰ کشور؟! ولی بالاخره باید اهل یک جایی باشید. پدر و مادرت اهل کجا هستند؟»

این بار بلندتر گفتم: «من اهل هیچ جا نیستم.»

با خنده گفت: «فضایی که نیستی؟»

گفتم: «خیر، من مانند بقیه انسان‌هایی که روی زمین زندگی می‌کنند انسان هستم و اتفاقا در لندن در حال خوردن سالاد و میوه هستم.» سپس میوه و سالادم را برداشتم و بعد از پرداخت هزینه کافه بیرون دویدم.

همانطور که دور می‌شدم صدای خانم را پشت سرم می‌شنیدم که می‌گفت: «فقط می‌خواستم مطمئن شوم که فضایی نباشی.»

۳ سال و نیم بعد وقتی از یک سخنرانی طولانی به قصد دیدن یکی از دوستانم به فرودگاه بین‌المللی تایوان می‌رفتم در پاسخ راننده تاکسی که پرسید آیا به خانه در ژاپن بازمی‌گردم، تنها پاسخ دادم که بله به ژاپن برمی‌گردم. دیگر زحمت این توضیح را به خودم ندادم که من در تایپه برای یک روزنامه انگلیسی زبان تایوانی به عنوان یک خبرنگار کار می‌کنم و الان باید برای یک سفر کاری به سنگاپور بروم، سپس برای دیدن خانواده به سئول و پس از آن برای دیدن نامزدم به سوئد می‌روم تا از آنجا با هم به دانمارک برویم و بعد از هم جدا می‌شویم.

یکی از دوستانم در فیسبوک برایم پیام گذاشته بود که: « خواهر، درکت می‌کنم. مردم دوست دارند ما را دسته بندی کنند. می‌دانی این روزها وقتی همان سوال همیشگی را از من می‌پرسم چه جوابی می‌دهم؟ می‌گویم اهل زمین هستم. این مردم را کلافه می‌کند و من معمولا سوال را تغییر می‌دهم یا اینکه می‌گویم اینکه اهل جایی باشی اهمیت ندارد. بیشتر مردم احتمالا فکر می‌کنند من انسان بی‌ادبی هستم که اینطور رفتار می‌کنم اما خودم این مسئله را به شوخی می گیرم.»

من هم این مسئله را جدی نمی‌گیرم. سعی می‌کنم قبول کنم که من یک کودک فرهنگ سوم از زمین هستم. شاید جایی به اسم وطن نداشته باشم اما عاشق شده‌ام، قلبم شکسته، گریه کرده‌ام، خندیده‌ام، ناراحت شده‌ام و مانند هر انسان دیگری که در سن ۲۷ سالگی پشیمان شده، پشیمان شده‌ام. اگر یادآور نشوم که در ۱۰ کشور زندگی کرده و به بیشمار کشور سفر کرده‌ام، دیگر زندگی‌ام شگفت‌آور نمی‌شد.

نمی‌دانم قرار است در سفر بعد به کدام کشور بروم یا اینکه بچه‌هایم را که آن‌ها نیز فرهنگ سومی هستند در کجا بزرگ کنم. اما بی‌صبرانه منتظر اتفاقات آینده هستم. این تجربه‌ها، این احساسات، توانایی حضور در یک موقعیت و رشد کردن در آن چیزهایی هستند که ما را تعریف می‌کنند، به ما شکل می‌دهند و ما را شبیه به یک انسان می‌کنند، نه جایی که به دنیا آمده و بزرگ شده‌ایم.

مطالب مرتبط:

منبع matadornetwork

دیدگاه