سفر، معجزه ای که جایگاهم را در دنیا به من نشان داد
ترک وطن برای برخی خوشایند و برای برخی شبیه خفگی است. این مطلب تجربهای از این دست را در اختیار خوانندگان قرار میدهد. تجربه خانمی که وطنش را با شوق فراوان و با آرزوهای بزرگ ترک میکند.
هواپیما در حال فرود آمدن بود. کابین میلرزید. بغض راه نفس کشیدنم را سد کرده بود. هرچه به فرودگاه Sofia’s Vrazhdebna نزدیکتر میشدیم بیشتر در صندلیام فرومیرفتم. هیچوقت از اسم آن فرودگاه خوشم نیامد. هواپیما تماس وحشتناکی با زمین برقرار کرد و ما را به شدت تکان داد. تمام شد. کمی دیگر برای اولین بار پس از ۵ سال بر خاک وطنم قدم میگذاشتم. اگر کسی از من میپرسید اهل کجا هستم احتمالا چنین جواب میدادم که «من تابلویی از فرهنگهای مختلفم».
همیشه خود را در وطنم یک غریبه میدیدم
من در بلغارستان به دنیا آمدم و همان جا بزرگ شدم. به یاد دارم که در برخی خیابانهای شهر بدون هدف قدم میزدم و در رویا روی پلههای قرمز میدان تایمز راه میرفتم یا سوار بر گوندولا (نوعی قایق) قایقسواری میکردم. به عنوان یک نوجوان، دوستان صمیمیام همینگوی، لوئیس کارول (نویسنده انگلیسی نویسنده آلیس در سرزمین عجایب) و بازیگران سریال O.C بودند. والدین و معلمانم همیشه به خاطر نمرات عالی تشویقم میکردند. مدرسه واقعا راحت بود بخصوص مواقعی که میتوانستم علیرغم بچههای شیطانی که از ته کلاس برایم کاغذ پرت میکردند تمرکز کنم.
بیشتر بخوانید:
- چگونه به سبک همینگوی وقایع و خاطرات سفر را بنویسیم (قسمت اول)
- چگونه به سبک همینگوی وقایع و خاطرات سفر را بنویسیم (قسمت دوم)
دورهمیهایی که در خانه با دوستانم برگزار میکردم بیشتر شبیه عروسی بود. پدر و مادرم دوست داشتند دوستانم را برای یک شام و پذیرایی مفصل دعوت کنند. مهمانیهایی که آخرش به این سوال ختم می شد: «آیا با کسی آشنا نشدهای؟» و من برای فرار از این تکرار مکررات خستهکننده به اتاقم پناه میبردم.
به یاد دارم که آخر هفتهها از پدرو مارم میخواستم تا به شهر دیگری برویم. این درخواست من به این معنا نبود که در آن جا میتوانستم کارهای خاصی انجام دهم بلکه تنها از دیدن تابلوی «شما در حال خروج از بوتفگراد هستید» لذت میبردم و میتوانستم طعم آزادی را بچشم، حتی شده برای چند ثانیه. در تمام کارهایی که انجام میدادم تمایلم به سفر کاملا آشکار بود. در دوران دبیرستان موفق به گرفتن بورسیه تحصیلی آمریکا شدم و بدون حتی ثانیهای فکر کردن آن را پذیرفتم.
بیشتر بخوانید:
حالا بوتفگراد را ترک میکنم
Small hill, Botevgrad
آمریکا برای من یک دنیای کاملا جدید و متفاوت بود. همکلاسیهایم مرا به شبنشینی دعوت میکردند و سوالاتی درباره تفاوت بلغارستان و نیوهمپشایر میپرسیدند. برای یک دانشکده درخواست فرستادم و پذیرفته شدم.
یک سال اقامتم به هشت سال تغییر کرده بود. پس از یک سال به بلغارستان برگشتم، تنها به خاطر شُک بزرگ فرهنگی که دچارش شده بودم. من تغییر کرده بودم اما شهرم، انگار که در زمان منجمد شده باشد همانطور دستنخورده و مثل قبل باقی مانده بود. خیابانهای پرچاله و دودهای غلیظ آتشهایی که مردم پشت خانههایشان برپا میکردند تا روی آنها مربا بپزند برایم غریب بودند. هیچکس متوجه نبود که من میتوانستم به زبان دیگری صحبت کنم، مهارتهای جدید آشپزی یاد گرفته بودم و میتوانستم ۵ کیلومتر بدون اینکه نفس کم بیاورم بدوم. وقتی با مردم صحبت میکردم از مکالماتشان شگفتزده میشدم.
ـ آنجا با کسی آشنا شدهای؟
ـ بله
ـ خوش به حالت! هرچه زودتر با او ازدواج کن تا گرین کارت بگیری!
به آمریکا برگشتم و ۴ سال بعد را مشغول درس خواندن و کار کردن شدم. گاهی در SkyScanner به منوی بلغارستان سرمیزدم اما وقتی به یاد خیابانهای خالی شهرم میافتادم مقصدم را به اسپانیا یا ایتالیا تغییر میدادم. من حتی به بالی و تایلند نیز سفر کردم. جنوبشرق آسیا من را به یاد خیابانهای شلوغ و پرترافیک محل زندگیام میانداخت جایی که بوی صندلهای چوبی سوخته بهترین نشانه برای گم نکردن آنجا بود. بیشتر جادههای بالی پر از چاله آسفالت بودند اما من آنها را به عنوان فرهنگ مردم پذیرفتم و هرگز دولت اندونزی را برای عدم تعمیر آنها سرزنش نکردم. همچنین یادگرفتم فرهنگ جیببری بارسلون را بپذیرم و شجاعت (Sissu) فنلاندی ر ا تحسین کنم. من یادگرفتم که چرا کاتالونیا درخواست خودمختاری داشت و زیبایی و سکوت ابدی حومه انگلیس ر اکشف کردم. پس چرا نتوانستم همین کارها را در بلغارستان انجام دهم؟
بیشتر بخوانید:
بازگشت به خانه
به مدت ۵ سال دنیا را با رازی در سینه که مرا از درون میبلعید سفر کردم. من در فرهنگ خود یک غریبه بودم و این مرا آزار میداد. هر کاری میکردم تا از شهرم دور بمانم اما درنهایت یک پیشنهاد باعث بازگشتم شد، پیشنهادی که نتوانستم رد کنم. ماه گذشته دعوتنامهای برای سخنرانی در برنامه TEDx در صوفیه دریافت کردم. وقتی داشتم پیام قبول پیشنهاد را برای سازمان مینوشتم ضربان قلبم به بینهایت رسیده بود. با خود گفتم بالاخره بعد از مدتها باید با بلغارستان روبهرو شوم. هنگامی که وحشتزده میشوم شروع به نوشتن برای خودم میکنم. چیزی که آن روز برای خودم نوشتم این بود: «یک انسانشناس فرهنگی باش. تصور کن برای اولین بار است که به بلغارستان سفر میکنی».
بیشتر بخوانید:
مادرم با همان اتومبیل قدیمیمان به دنبالم آمد و با هم به خانه برگشتیم. سپس به پیادهروی رفتیم. تنها چیزی که طی این ۵ سال تغییر کرده بود ساختمان جدید ورزشی نوسازی بود که درواقع یک کپی از ساختمانهای اروپایی به نظر میرسید. با اینکه آن ساختمان با دنیای اطرافش جور درنمیآمد اما تمایل بلغارستان را به یک مدل از یک کشور اروپایی موفق را نشان میداد. مغازهها و کافهها همچنان سرجای خود بودند. بخشی از من هنوز احساس مالکیت میکرد چراکه جای همه چیز را میدانستم، مانند آشپزی که پا درون آشپزخانهاش میگذارد. قنادی قدیمی شهر هنوز همان کیک وانیلی و توتفرنگی را سرو میکرد که در دوران بچگی تمام دندانهایم را بخاطرشان خراب کردم. چشیدن یکی از آن کیکها مرا به سالهایی برد که درگیر تماسهای تلفنی، دانشآموزان و غیره نبودم.
من دنیای جدیدی را زیر طاق آشنای خانه قدیمیمان دیدم. آیا آن تپههای عجیب بالکان، اطراف شهر، همیشه به همان شکل سرسبز بود؟ خیلی سریع فکر کمپ زدن در آن کوهها به سرم زد. خالهام پیشنهاد داد تا برای دیدن آبشارهای لووچ (استان Lovech) به پیادهروی برویم. اینکه بلغارستان آبشار داشته باشد خیلی برایم عجیب و خندهدار بود. من که خود راهنمای سفر بودم حالا در هیئت یک مسافر واقعا آرامشبخش بود که فردی همه جا را به من نشان میداد و مرا از مسئولیتم راحت میکرد. خانواده به افتخارم شام دادند و سریع این مکالمه بین من و همسایه جریان پیدا کرد:
ـ خب، حالا میخواهی با همان آقا ازدواج کنی تا گرین کارت بگیری؟
ـ نه از هم جدا شدیم.
ـ که اینطور. بهتر. خیلی نسبت به تو سیاه بود. فردا حتما بیا از مزرعه من چندتا هویج بردار.
همسایه هر دو گونهام را بوسید و رفت. برای پاک کردن جای بوسهاش عجلهای نداشتم. میخواستم یک رد فیزیکی از خانواده داشته باشم و آن را تا هروقت که ممکن است روی صورتم نگه دارم. من هیچ برداشت بدی از حرفهای خانم همسایه نکردم چراکه او متعلق به نسلی است که تمام عمرش محدود به بلغارستان بوده است بنابراین هیچ آشنایی با فرهنگهای خارجی که من دیدم ندارد.
خیلی زود یک بلیت به اسپانیا گرفتم. دوباره بغض راهش را به گلویم داشت پیدا میکرد. جلوی اشکهایم را گرفتم و از مادرم خواستم تا به مادربزرگم بگوید دو ماه دیگر که پروژهام را تکمیل کنم بازمیگردم. سوار هواپیما شدم و درون صندلیام فرورفتم. این بار دیگر از وطنم فرار نمیکردم بلکه برای بازگشت به آن روزشماری میکردم.
دیدگاه