رفتارهای ناخوشایندی که همسفران را می آزارد (قسمت اول)
سفر رفتن لذت بزرگی است که اگر هوشیارانه رفتار نکنیم، خیلی راحت میتوانیم آن را برای خودمان و همسفرانمان به یک خاطرهی تلخ تبدیل کنیم.
مقالههای مرتبط:
آیا شما هم به همهی آدمها مشکوک هستید یا بهقدری غرق دنیای دیجیتال شدید که بدون اینترنت نمیتوانید زندگی کنید؟ شاید برخی از عادتهای رفتاری زیر که در حین مسافرت از عدهای سر میزند به طرز آزارندهای برای شما هم آشنا باشد. شاید آنها را در همسفرهایتان مشاهده کردید یا شاید هم.... شما کدام یکی از عادتهای زیر را دارید؟
جیسون؛ نمایش قدرت در هواپیما
جیسون صندلی خود را با وسواس زیر و رو میکند و روکش پلیاستر نقشدار آن را خوب وارسی میکند و بعد از همهی اینها، روی صندلی مینشیند و در آن فرو میرود. او با صندلیهای وسط هواپیما یک رابطهی دو سویه دارد؛ از یک طرف، از این که مانعی بین او و کناردستیهایش فاصله بیندازد، متنفر است و از طرف دیگر، از این که دلیلی برای تنفر داشته باشد، به شدت لذت میبرد. از نظر فردی مانند جیسون که به امور نظامی علاقمند است، مسافرت با پرواز شمارهی ۱۱۵ بریتیش ایرویز از فرودگاه هیترو لندن به فرودگاه جان اف کندی نیویورک، حکم یک بازی جنگی را دارد؛ یک نبرد اراده، یک نمایش ماهرانه از استراتژی، استقامت و اثبات برتری مردان.
جیسون، با فشردن آرنجهایش روی دستههای دو طرف صندلی و محکم گرفتن انتهای آن، گویی تلاش میکند که اردوگاه نظامی خود را برپا کند. او از تاکتیکهای دفاعی در شمال (بالای کمر) استفاده میکند؛ ولی پاهایش حالت تهاجمی به خود گرفتهاند. حالا که دو طرف او دو دانشجوی دختر نشستهاند، برای این که به زنها بفهماند رئیس این ردیف از صندلیها کیست، انجام این کارها لازم است. در همین حین که به این موضوع فکر میکند، دندانهایش را محکم روی هم فشار میدهد.
او، «هنر جنگ» اثر سان تیو را به خاطر میآورد که در آن نوشته شده بود:
هنر متعالی جنگ، به زانو در آوردن دشمن بدون مبارزه است.
او، تا جایی که صندلی اجازه میدهد، زانوهایش را از هم باز میکند، طوری که رقبایش مجبور میشوند کمی خود را جمع کنند و یکی به طرف پنجره و دیگری به طرف راهرو بنشینند. جسیون به سرعت آرنجش را کمی بیشتر روی دستههای صندلی باز میکند تا در قلمرویی که ادعای آن را دارد، باشکوه و جبروت بیشتری حکم براند. زانوهایش به شکل حرف انگلیسی V، نماد پیروزی، درآمدهاند و وقتی که چرخ دستی خدمهی هواپیما با زانوی دختر روی صندلی کنار راهرو برخورد میکند، او سرش را به نشانهی رضایت تکان میدهد. جیسون میداند که نمایش قدرتش خیلی طولانی شد، ولی رم که یک شبه فتح نشد.
کنراد؛ اعتیاد به پیشبینیهای آب و هوایی
کنراد، در حالی که پوزخندی رضایتمندانه به لب دارد، روی صندلی خیزران در اتاق ناهارخوری هتل و در کنار انبوهی از فنجانهای چای و باقیماندهی صبحانه مینشیند و با خوشحالی اعلام میکند:
لندن صبح نکبتآوری دارد. هوای امروز آنجا، ۱۱ درجهی سانتیگراد با ۸۷ درصد رطوبت و ۷۰ درصد احتمال بارش باران تا ساعت ۳ بعدازظهر. سرعت باد ۲۱ مایل در ساعت از سمت شمال شرقی. وضعیت هوا در ورچستر از این هم بدتر است!
تابیتا، همسر کنراد، با خونسردی به حرفهای او گوش میدهد و عکسالعملی نشان نمیدهد و او ادامه میدهد:
اما اینجا در لیسبون، صبح را خیلی امیدوارانه شروع کردیم. «AccuWeather» که اینطور میگوید و به نظر من، پیشبینیهای آن خیلی قابل اعتمادتر از «Met Office» یا «Channel Weather» است. حقیقتا، صبح خوبی در لیسبون داریم.
تابیتا، همینطور که ماست صبحانهاش را با یک قاشق استیل ضد زنگ و ارزان قیمت هم میزند، جواب میدهد:
میدانم، چون همین الان داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم.
کنراد توجهی به حرف او نکرد؛ همچنان با یک لبخند که گوشهی لبانش نقش بسته بود، به گوشی سامسونگش خیره ماند و ادامه داد:
صفر درصد احتمال بارندگی، فاصلهی دید ۱۲٫۹ کیلومتر، فشار هوا ۱۰۱۶ هکتوپاسکال و حداکثر دمای هوا ۲۶ درجهی سانتیگراد.
ولی ناگهان چهرهاش در هم فرو رفت:
انگار دوشنبه روز خوبی در ورچستر است. ولی برای لیسبون باد شدیدی پیشبینی میکنند. این اصلا خوب نیست. اصلا خوب نیست. زود باش، تابیتا. من گرسنه نیستم. باید تا میتوانیم از این هوای خوب لذت ببریم.
آنها با هم از هتل خارج میشوند تا زیر نور آفتابی که همه جا را روشن کرده است، قدم بزنند. کنراد همین طور که با سرعت قدم برمیدارد، دوباره به گوشی همراهش خیره میشود. با خودش تکرار میکند «صفر درصد احتمال بارندگی، فاصلهی دید ۱۲٫۹ کیلومتر، فشار هوا ۱۰۱۶ هکتوپاسکال و حداکثر دمای هوا ۲۶ درجهی سانتیگراد».
جرالد؛ مشکوک به زمین و زمان
جرالد با اخم به صندلی عقب تاکسی نگاه میکند و میگوید:
کرایهی ما تا رستوران فقط ۱۲۰ کرون میشود.
مارجوری، همسرش، کیفش را محکم بغل میکند و خود را برای یک درگیری اجتنابناپذیر آماده میکند و پاسخ میدهد:
ولی عزیزم، ما از راننده خواستیم تا ما را به یک صرافی ببرد. تازه، ۱۰ کرون فقط یک پوند است.
جرالد، توجهی به همسرش نمیکند، دهانش را به گوش راننده نزدیک میکند و بعد از این که سعی کرد با زبان بدن (گردن افراشته، سینههای ستبر و ابروهای بالا انداخته) به او بفهماند که نمیتواند سر او کلاه بگذارد، از راننده پرسید:
چرا راه طولانیتر را انتخاب کردی؟
مارجوری نمیتواند این چهرهی «من احمق نیستم» جرالد را تحمل کند. او این چهره را کمی پیش از این در رستوران هم دیده بود؛ همان وقتی که جرالد از پیشخدمت رستوران خواسته بود که از میان گزینههای منو، یکی را به او پیشنهاد کند و بعد، در واکنش به پیشنهاد او با لحن خاصی گفته بود:
ماهیهای روز شما تازه هستند؟ یا اینکه فقط برای اینکه از شر ماهیهای ماندهی خودتان خلاص بشوید، به آنها میگویید «پیشنهاد ویژه سرآشپز»؟
حالا، اینجا در استکهلم، مارجوری امیدوار بود که جرالد حداقل به سوئدیها اعتماد کند و شک و تردیدهایش را کنار بگذارد و فقط از تعطیلاتش لذت ببرد. سفری که به مراکش داشتند، چیزی کمتر از یک کابوس نبود. او از یادآوری برخورد بیادبانهی جرالد با پیشخدمتهای هتل ناراحت میشد. جرالد در مراکش نوشیدنیهایی که هتل برای خوشامدگویی تدارک دیده بود، پس زده بود و سر پیشخدمت بیچاره داد زده بود که ما چای نعنا سفارش ندادیم و هیچ پولی هم به خاطر آن نمیدهیم.
مارجوری در تمام مدتی که در استکهلم بودند، سعی میکرد جرالد را راضی کند که رانندهی تاکسی، آدم صادقی به نظر میرسید، هزینهی ورودی برای مسجد عادلانه بود و کسی به آب میوههای او آب اضافه نکرده است. او همانطور که از تاکسی پیاده میشد، برای جرالد توضیح میداد که اگر نتواند به سوئدیها اعتماد کند، به هیچ کس دیگری هم اعتماد نمیکند. مارجوری تصمیم گرفته بود که دیگر با جرالد به مسافرت نرود. شاید داشت به همسفر دیگری را فکر میکرد.
خاویر؛ بدون اینترنت هرگز
مقالههای مرتبط:
خاویر، با زور و فشار راه خودش را به سمت پیشخوان کافه باز میکند و جلو میرود، به طرز خشنی یک زوج جوان را که برای ماه عسل به آنجا آمدهاند را به یک طرف هل میدهد و یک چتر کوچک کاغذی و صورتی رنگ را روی زمین میاندازد. مک بوک خودش را روی پیشخوان که از چوب خیزران است میگذارد و میپرسد:
رمز وای فای اینجا، «5monkeynuts» با «S» کوچک است که پنج آن با عدد نوشته میشود؟
کارمندی که پشت پیشخوان ایستاده بود در سکوت کامل به خاویر خیره ماند و پس از چند لحظه، تلاش کرد تا با حفظ خونسردی خود، نوشیدنی زنجبیلی یکی از مشتریها را داخل یک پوست نارگیل بریزد. خاویر نگاهی به گردشگران خوشحالی انداخت که دورتادور این کافهی کوچک ساحلی در حال گفتن و خندیدن بودند و گفت:
اگر میدانستم وضعیت زیرساختهای مخابراتی و اینترنت در اینجا تا این حد ناامیدکننده است هیچ وقت اینجا نمیآمدم.
درختان نخل بهآرامی همراه با نسیم تکان میخوردند و آبهای اقیانوس، ماسههای نرم و سفید ساحل را نوازش میکردند. خاویر، اسکایپش را نزدیک دهانش گرفت و فریاد زد: «آیشا؟ صدایم را میشنوی؟» و هیچ جوابی نشنید. او، مک بوکش را دستش گرفته بود و همینطور در ساحل راه میرفت و دنبال آنتن وای فای میگشت. وقتی از تقلاهای بیهوده خسته شد، دوباره به سمت پیشخوان رفت و این بار با چهرهای که از عصبانیت قرمز شده بود سر پیشخدمت داد زد:
چند بار بپرسم؟ رمز اینترنت اینجا «MONKEYNUTS» است یا نه؟
توبی؛ یک چهل و اندی ساله بیحوصله در جشنواره
توبی با اصرار به همسرش میگوید «نگران نباش، من فقط دارم میروم به کافه» و خوشحال از بهانهای که تراشید تا از بند و بساط پیک نیکی که در این زمین کثیف و خاکی برپا کردند فاصله بگیرد، خودش را از همسرش و بقیهی دوستان جدا میکند و وقتی که به اندازهی کافی از جمعیت دور شد، خنده از لبانش محو میشود.
توبی نفسش را با فشار بیرون میدهد. حقیقت این است که او به یک استراحت کامل احتیاج دارد. آيا همیشه همین قدر آدم در جشنوارهها شرکت میکنند؟ توبی اصلا یادش نمیآید که «ریدینگ» در گذشته و در دهه ۹۰ این شکلی بود.
او معتقد است که پیش از اختراع فیسبوک و اینستاگرام انسانها در شرایطی آرام پا به دهههای میانی عمرشان میگذاشتند و هیچ کس دغدغهای این را نداشت که چه برنامهای برای آخر هفتهاش بریزد. ولی حالا، برای این که به همه بفهمانی که تو هنوز جوان و پرانرژی هستی، باید تابستانها حداقل در یک جشنوارهی موسیقی شرکت کنی. حالا هم توبی به همین خاطر به اینجا آمده است؛ ولی هزینههای اینجا کمرشکن است و دو برابر یک سفر یک هفتهای به پاگلیا برای او تمام میشود.
او در ابتدای کار فریب ظاهر اینجا را خورد. عصر جمعه اینجا مانند یک سرزمین عجایب بود که پر بود از زوجهایی که بچههایشان را رها گذاشته بودند، کودکانی که با پاهای برهنه به این طرف و آن طرف میدویدند و هیولاهای کوچکی که با گل آراسته شده بودند. ولی با تاریک شدن هوا، صحنه به طور کلی تغییر کرد و تبدیل به میدان نبردی شد که در آن پدرها و مادرها بهسختی تلاش میکردند تا کالسکههای کودکانشان را از میان خیل جمعیت بهجلو برانند.
او ابتدا از فکر پیتزاهای خوشمزهای که در اینجا سرو میشوند، شکوه و لذت شعر و آرامش یوگا در چادرهایی که در میدان ورزش برپا شدن بودند، به وجد میآمد. اما حداقل یک ساعت برای سرو پیتزا صبر کنند. فکر برگزاری جلسههای شعرخوانی در ساعت دوی بعدازظهر کمی استرسآور و بیش از حد پرجنجال است و هوای داخل چادرها هم خیلی گرم است.
توبی باز هم آهی از ته دل میکشد. ۴۵ دقیقه طول کشید که تا در کافه بالاخره نوبت او برسد و سفارشش را آماده کنند و همین زمان برای او کافی بود تا چند دقیقهای را تنها و دور از جمعیت به سر ببرد. توبی به هر حال همیشه به این جشنواره میآید؛ حتی اگر دو برابر یک سفر یک هفتهای به پاگلیا برای او تمام بشود.
دیدگاه