چرا عشایر ایران در حال ناپدید شدن هستند؟
زندگی مدرن عشایر را بهسمت شهر سوق میدهد. در این میان آنها که ماندهاند، با خشکسالی و توفانهای گرد و غبار درگیر هستند و در این فکر که: این دیگر چه جور زندگیای است؟
مقالههای مرتبط:
قلههای زاگرس هنوز پوشیده از برف هستند. اینجا راههای پر پیج و خم در میان درهها و شیبهای غرب ایران کشیده شدهاند. اینها راههای قدیمیای هستند که طی هزاران سال بر اثر کوچ مکرر عشایر پدید آمدهاند.
امروزه اتومبیلها و وانتهای اجارهای جای اسب را گرفتهاند و عشایر ایران و رمههایشان را به مراتع تابستانهشان در ارتفاعات نزدیک شهر چلگرد میبرند. حالا اعضای قبایل کوچگرد بختیاری هر یک موبایلی به دست دارند و بهجای آنکه مثل قبل برای خبرگیری راههای طولانی بپیمایند، دنبال جایی برای آنتندهی میگردند.
عشایر ایران بهمدت هزاران سال یک سری مسیر را برای کوچ میپیمودند. آنها در فصل بهار به مراتع خنک زاگرس، که علوفهی فراوان داشت، میرفتند. پس از آنکه رمههایشان حسابی سیر و پر شدند، در اواخر پاییز برای گذراندن زمستان به منطقهی نفتخیز خوزستان کوچ میکردند.
معصومه احمدی چهاردهساله در استان خوزستان تفنگ مادرش را در دست دارد. وقتی زنی ازدواج میکند، با اجازه شوهر و پدرش تفنگی نصیبش میشود. خیلی از زنها وقتی پسری به دنیا میآورند، از طرف شوهرشان تفنگ هدیه میگیرند.
مرضیه صفوری هشتساله بههمراه خانوادهاش تازه از استان خوزستان به منطقه زردکوه رسیدهاند تا آب و غذایی برای گلهشان پیدا کنند. مرضیه چادر خانوادهاش را دوست ندارد. او در خوزستان عاشق مدرسه بود.
علیحسن درویشی ۴۰ساله (سمت چپ) در کنار یکی از اعضای خاندانش، علیاحمد قربانی، ایستاده است. عکس جلوی چادر خانوادگی خاندان درویشی گرفته شده. علیحسن در مدرسه عاشق همسرش شد.
مهشید قنبری دوازدهساله دانشآموز نمونهای بود اما، با وجود اصرار معلمها، خانوادهاش اجازه ندادند به درسش ادامه دهد. مادر مهشید دوست نداشت دخترش دور از خانواده و در کلاسی که معلم مرد دارد باشد.
اسماعیل کریمی دوازدهساله (سمت چپ) همراه با برادر چهاردهسالهاش، غلامرضا، در زردکوه بزغاله به بغل دارند. استان چهارمحال و بختیاری محل اقامت تابستانهشان است.
ابراهیم رستمی ۴۵ساله اهل نجفآباد اصفهان است. او دختری یکساله دارد و میگوید زندگی عشایری روزبهروز سختتر میشود: «دیگر هیچ نکتهی مثبتی در آن نمیبینم. به خاطر آیندهی دخترم، سال آینده رمههایم را میفروشم و در شهر دنبال کار میگردم».
خشکسالی در روستای سیکوند خوزستان باعث شده تا چوپانها گلههای خود را بهدنبال علفزار جابهجا کنند. خیلی از خانوادههای عشایر بهدنبال شرایطی هستند تا بتوانند فرزندان خود را به مدرسه بفرستند.
ورود مدرنیته، جمعیت یک میلیونی عشایر را از بخشهای دیگر کشور جدا کرد؛ آنها نیز تا مدتهای طولانی در برابر آن مقاومت کردند. سنتهای عمیق پدرسالاری نیز شروع به عوض شدن کرد. خشکسالیهای پی در پی، توفانهای گرد و غباری که آسمان را نارنجی میکرد، شهرنشینی گسترده، اینترنت موبایل و رواج آموزش عالی همگی دست به دست هم دادند تا باعث شوند جمعیت عشایر ایران کم شود.
قدیمیترها هنوز هم چادرهایشان را در دامنهی زاگرس برپا میدارند، اما اعتراف میکنند که آنها ممکن است آخرین فصل از تاریخ یکی از بزرگترین جمعیتهای عشایر در کرهی زمین باشند.
خانوادهی زمانی نمیتوانند هزینهی اجارهی دو وانت را بپردازند؛ بنابراین یک وانت اسباب و اثاثیه و سالمندان و بچهها را میبرد و بقیه پیاده مسیر را طی میکنند. در سالهای اخیر، خیلی از خانوادههای عشایر به خاطر سختیهای این نوع زندگی یکجانشین شدهاند. بقیه هم چون پرورش رمه تنها منبع درآمدشان است این سبک زندگی را ادامه میدهند.
خانوادهی زمانی شب را در کنار راه روی زیراندازهای رنگین گذراندند.
در دوردستها توفان و رعدوبرق چادر عشایر را محاصره کرده بود. ابرهای تیره بر دره سیطره یافته بودند و قطرات خاکستری باران از آنها فرو میریخت. بیبی ناز قنبری ۷۳ساله و شوهرش، نجات، چادر سیاهشان را در همان جایی برپا کرده بودند که خاندانشان ۲۰۰ سال پیش کوچ میکردند. قبلا دهها عضو خانواده همراهشان بود. حالا فقط یک چادر دیگر، که متعلق به خویشاوندی دور بود، کنارشان قرار داشت.
آنها میگویند توفان دو بار نزدیک بود چادرشان را ببرد. سرما و باران غیر منتظرهی بهار حسابی اذیتشان کرده بود. آنها زودتر کوچ کرده بودند تا رمههایشان در علفزارهای بهاره چرا کنند. در فصل زمستان بارش کمی داشتند و اصلا فکرش را هم نمیکردند که در فصل بهار چنین بارانی ببارد. دیگر هیچکدام از هشت فرزندشان همراهشان نیست. موبایل بیبی ناز قنبری خاموش شده بود و نمیتوانست با آنها تماس بگیرد.
او از فرزندانش، که رمههایشان را فروخته و شهرنشین شده بودند، گفت: «آنها حالا همه در شهر زندگی میکنند. پس داشتنشان چه معنایی داشت؟» او، در حالی که به سوراخهای چادر اشاره میکرد، گفت: «این دیگر چه جور زندگیای است؟ ما دیشب مجبور شدیم زیر سه پتو بخوابیم و باز هم سرد بود. کاش من هم در خانهای زندگی میکردم».
مرضیه اسماعیلپور ۳۳ساله مواظب پسرانش است. او و همسرش بیشتر بزهای خود را فروختند تا به شهر بروند و پسرانشان را در مدرسه ثبت نام کنند.
با آنکه جمعیت عشایر رو به کاهش است، زنان عشایر قویترین عنصر حفظ آن هستند. زندگیشان سخت است و خود آن را میدانند. زهرا امیری ۶۱ ساله مادر ۹ فرزند است. او هر روز صبح، طلوع نشده، راهی طولانی را تا چاه برای آوردن آب میپیماید. پس از آن، او نان میپزد و صبحانه را آماده میکند. گاهی به شوهرش در امر چوپانی کمک میکند، شیر گوسفندان را میدوشد و ماست و پنیر درست میکند.
دستها و صورتش بر اثر تابش آفتاب تیره شده است. اگر در میان کارهای روزانهاش وقتی پیدا کرد، گلیم یا قالی میبافد. فروزان، دختر ۲۴ سالهاش، بر اسب سوار میشود و دو خواهر کوچکترش را راهنمایی میکند. آنها بارهایشان را بر هشت قاطر سوار و بهسمت مقصد تابستانیشان حرکت میکنند.
امیری گفت: «پس از آن همه سال کار سخت هیچ چیزی جز این بچهها و آفتاب ندارم. تنها لذتمان چای نوشیدن است». قوانین وراثت در میان عشایر روی کاغذ تفاوتی با دیگر ایرانیان ندارد اما در عمل زنان بهندرت چیزی به ارث میبرند. رسم عشایر آن است که زنان حق ارثشان را به برادرانشان میبخشند. از طرف دیگر، زنان حق سوارکاری و حمل سلاح دارند که امیری هر دو را داشت. خیلی از مردان عشایر شیر دوشیدن، آب آوردن و دادن ارث به زنان را عیب میدانند.
مرضیه اسماعیلپور ۳۳ ساله میگوید حتی به ذهنش هم خطور نمیکند که درخواست سهم ارث کند: «اگر این کار را بکنی همه پشت سرت حرف میزنند».
مصطفی مختاری دهساله در چادری در حیاط خانهی پدربزرگش نشسته است. پدربزرگ و مادربزرگش تصمیم گرفتند در خانه زندگی کنند تا نوهشان بتواند به مدرسه برود و درس بخواند. از آنجا که او عادت کرده در چادر زندگی کند، چادری برایش در حیاط علم کردهاند.
بیبی جان مختاری ۵۷ساله (مرکز) و ماهپسند مختاری ۶۲ساله (چپ) برای اولینبار است که در خانه زندگی میکنند. مهناز مختاری ۳۹ساله (راست) کلافی بافته و الهام مختاری، دختر ۶سالهاش، دارد با آن بازی میکند. فروش صنایع دستی تنها منبع درآمد خانواده است.
کار سخت، حقوق کم و آگاهی از آنکه دیگر زنان ایرانی زندگی راحتتری دارند، باعث شده تا زنان عشایر پرچمدار تغییر شوند. مهناز غیبپور ۴۱ساله حدود ده سال پیش زندگی در چادر را ترک کرد. او بههمراه شوهرش دو خانه گرفتند: یکی در خوزستان برای زمستانها و دیگری نزدیک چلگرد برای تابستان. او گفت: «من نمیگذارم دخترانم با عشایر ازدواج کنند. سبک زندگی عشایر ناگوار است. من میخواهم آنها در شهر زندگی کنند و درس بخوانند».
غیبپور وقتی ۱۶ ساله بود ازدواج کرد. او گفت: «من بچه بودم. دختر ۱۷سالهام نمیخواهد ازدواج کند. او میگوید چرا من باید زندگیام را مثل شما خراب کنم»؟
علی جهانبخش ۴۰ساله در فضایی باز در استان خوزستان تدریس میکند.
دختران برای رسیدن به مدرسه شبانهروزی بیبی مریم دو ساعت در راه هستند. بیشتر خانوادههایشان عشایری هستند که به روستا آمدهاند تا امکان تحصیل فرزندانشان را فراهم کنند.
پس از یک دوره خشکسالی پانزده ساله، خیلی از رودخانهها و دریاچهها خشک شده و یافتن آب برای عشایر سختتر شده است. با توسعهی صنایع، حصارکشی، جادهسازی و ساخت سد خیلی از مسیرهای اصلی عشایر مسدود شدهاند.
خیلی از عشایر سابق حالا در حاشیهی شهر لالی در خانههای ساده مستقر شدهاند. مهدی غفاری و دوستش، آیدی شمس، از یک خط لولهی آب استفاده میکنند. غروب که میشود یاد دوران کوچگردی میافتند. حالا همسرانشان خوشحالترند و فرزندانشان به مدرسه میروند. غفاری میگوید: «جز سازگاری با شرایط جدید چارهی دیگری نداشتیم».
پریسا زمانی ۲۰ساله بر اسبش سوار میشود. مهارت سوارکاری او در بین خاندانش زبانزد است. خیلی از خانوادههای عشایر سبک زندگی خود را تغییر داده و در شهرها ساکن شدهاند تا بتوانند دختران را به مدرسه بفرستند.
نجات قنبری ۷۶ ساله، شوهر بیبی ناز، یکی از آخرین افراد مستقر در کوهها است. او میگوید ریشهی عشایر به شاهان ایرانی پیش از اسلام میرسد: «ما فرزندان کوروش کبیر هستیم. وقتی ما بمیریم دیگر این سبک زندگی از بین میرود و این موضوع مرا غمگین میکند».
دیدگاه