روزی که در ایران گم شدم (قسمت اول)

کاملیا کوثری
کاملیا کوثری چهار شنبه، ۱۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۹:۰۰
روزی که در ایران گم شدم (قسمت اول)

ایران کشور زیبای ما است؛ با جاذبه‌هایی فراموش نشدنی نه تنها برای خودمان، بلکه برای مسافران و گردشگرانی که از سراسر جهان به ایران می‌آیند. در این مقاله‌ی کجارو، گوشه‌ای از سفرنامه‌ی یک جهانگرد به ایران را می‌خوانیم.

«جاش کاهیل» (Josh Cahil) یک وبلاگ نویس سفر و گردشگری است. او در رابطه با خطوط هوایی یا سفرهای پیاده‌اش به کشورهای شرقی همچون افعانستان و ایران می‌نویسد. او در پکن چین زندگی می‌کند و وبلاگش، یکی از پر خواننده ترین‌ها است. آنچه در ادامه می‌خوانید، از زبان نویسنده است:

امروز می‌خواهم داستانی الهام‌بخش را از سفرم به خاورمیانه روایت کنم؛ از بخشندگی ایرانیان و اهمیت اعتماد و صداقت.

یک صبح فوق‌العاده زیبا در ماه آوریل (اردیبهشت)، آسمان آبی بود و خورشید می‌درخشید. تهران، پایتخت ایران برای انتخابات آماده می‌شد و من در حال بستن کوله‌ام بودم. از همان روزهایی بود که دائم با خودم فکر می‌کردم «امروز باید سرنوشتم را به دست خدا بسپارم»، چرا که نه پولی داشتم و نه برنامه‌ای. پس بدون این‌که مقصدی داشته باشم، تصمیم گرفتم رایگان سواری را امتحان کنم. بعد از آن، ایده‌ای دیگر به ذهنم رسید: رفتن از تهران تا تبریز با اتوبوس و بعد از آن، به هر طریقی که شده، رسیدن تا آنکارا. همان‌طور که گفتم، هیچ ایده‌ای نداشتم که چه چیزی در انتظار من است یا این‌که در روزهای آینده، کجا باید بخوابم.

تهران

با میزبانم رضا که مربی تیم ملی پینت بال ایران بود، خداحافظی کردم و به ایستگاه مترو رفتم. مثل همیشه کانون توجه همه بودم و چند لحظه‌ی بعد، حس می‌کردم تنها گردشگر خارجی‌ای هستم که در یکی از بزرگ‌ترین شهرهای دنیا حضور دارد. وقتی قطار آمد، سوار شدم و درست کنار دری که واگن بانوان را از واگن آقایان جدا می‌کرد ایستاده بودم. خانم‌ها را می‌دیدم که گه‌گاه با مهربانی به من لبخند می‌زنند. کمی معذب شده بودم و می‌ترسیدم نگاه کردن به آن‌ها قانون‌شکنی یا خلاف قانون باشد. اما وقتی مردان را دیدم که راه را برای من باز می‌کنند، به این فکر کردم که مردم، فارغ از مذهب یا فرهنگ، همان کاری را انجام می‌دهند که فکر می‌کنند درست است. پس تصمیم گرفتم من هم لبخند بزنم و بعد سرم را پایین بیندازم.

کمی بعد به ترمینال اتوبوس‌ها رسیدم. امیدوار بودم بتوانم بلیطی برای تبریز پیدا کنم که در فاصله‌ی چند ساعت از شمال تهران قرار دارد. در ترمینال، جوان‌های بسیاری بودند که می‌خواستند به من بلیط بفروشند. فقط گفتم «تبریز» و یکی از همان جوان‌ها، مرا تا اتوبوس راهنمایی کرد. کوله‌ام را به کسی که مسئول این کار بود سپردم و سوار شدم. باز هم همه با مهربانی به من خیره شده بودند و هر کس، صندلی کناری خود را به من تعارف می‌کرد.

اتوبوس

تقریبا نصف روز طول کشیده بود تا به ترمینال برسم و حالا حداقل ۶ ساعت وقت لازم بود تا به تبریز برسم. مردی که کنار من نشسته بود، اصرار داشت ویدیوهای تلفن همراهش را به من نشان دهد. چند ویدیوی خنده‌دار به من نشان داد و کمی بعد که خسته شدم، مودبانه دیدن ویدیوها را رد کردم و او هم به کار خود مشغول شد.

وقتی که تابلویی را دیدم که نشان می‌داد ۷۰ کیلومتر تا تبریز باقی مانده است، خورشید در حال غروب بود و من هنوز نمی‌دانستم چه کاری قرار است بکنم. اتوبوس از بزرگراه خارج شد و به سمت ترمینال رفت که مقصد نهایی بود. در ترمینال پیاده شدم و سعی کردم بفهمم آیا هنوز اتوبوسی به مقصد ترکیه یا حتی جایی نزدیک مرز در ترمینال هست یا خیر. هوا کاملا تاریک شده بود که ناامید شدم و دست از گشتن برداشتم. قصد داشتم شب را هر جایی غیر از ترمینال بگذرانم، پس کمی آب و کلوچه از مغازه خریدم و از فروشنده یک تکه مقوا هم گرفتم. با ماژیکی که همراهم بود، روی مقوا نوشتم: ترکیه!

تبریز

دقیق نمی‌دانستم چه کار می‌کنم، اما تصمیم گرفتم کنار اتوبان به راه بیفتم تا وسیله‌ای برای رفتن به ترکیه پیدا کنم. تصور کنید چه‌قدر خنده‌دار است! کدام ماشینی در آن تاریکی که من حتی دیده نمی‌شدم، ممکن بود بایستد تا مرا با خود به ترکیه ببرد؟ برنامه‌ی دیگری هم نداشتم، اما خوش‌بین بودم که اتفاق خوبی بیفتد. حدودا نیم‌ساعت پیاده‌روی کرده بودم که یک موتورسیکلت کنارم توقف کرد و مردی که سوار آن بود و کلاه کاسکت هم به سر نداشت، از من به زبان فارسی سوالی پرسید. ابدا انگلیسی نمی‌دانست و من هم نمی‌فهمیدم که چه می‌گوید. سعی کردم هر طور شده برایش توضیح دهم که می‌خواهم به ترکیه بروم، اما به نظر نمی‌رسید بخواهد جایی برود که حتی نزدیک مقصد من باشد. با این حال، به من اشاره کرد که سوار شوم.

و من سوار شدم! بله سوار شدم و این من بودم که نیمه‌شب، سوار بر موتور مردی غریبه، به مقصدی می‌رفتم که نمی‌شناختم. چرا باید به مردی اعتماد می‌کردم که حتی یک کلمه از حرف‌های مرا نمی‌فهمید؟ خب، هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم و اگر او می‌خواست مرا بکشد هم شانس بد من بود. باد گرمی به صورتم می‌خورد و من از هر آن‌چه که در اطرافم بود، لذت می‌بردم. با خودم فکر می‌کردم شاید او کسی را بشناسد که بتواند ‌مرا به ترکیه برساند. کمی بعد به خیابانی رسیدیم که پر از کامیون‌های ترک بود که همگی در ردیف‌های منظم ایستاده بودند تا پیش از ورود به کشورشان، استراحت کنند. این‌جا، بهترین گزینه برای پیدا کردن ماشینی بود که مرا به ترکیه برساند. از موتور پایین پریدم و تا خواستم از موتورسوار تشکر کنم، ناپدید شد! دقیقا به همان سرعتی که کنار من ترمز کرده بود، به همان سرعت ناپدید شد.

مرز

شماره‌ی کامیون‌ها را چک کردم و دیدم که همگی متعلق به استانبول و آنکارا هستند. انگار روز شانس من بود! اما وقتی خواستم کسی را پیدا کنم که مرا با خود تا آنکارا ببرد، فهمیدم که همگی خواب هستند. حدود ۲۰ کامیون را چک کردم و دیدم که همگی خوابیده‌اند. در خیابانی طولانی در حومه‌ی شهر تبریز بودم که در آن فقط کامیون و یک ایست بازرسی کوچک بود که یک سرباز ایرانی در آن ایستاده و کلاشنیکف به دوش داشت. از او هم هیچ کمکی بر‌نمی‌آمد و کمی خسته هم به نظر می‌رسید. بله! من باز گم شده بودم!

مطالب مرتبط:

دیدگاه