سفرنامه اهواز؛ شهر پل ها (قسمت دوم)
در اهواز بناهای قدیمی وجود دارد که در میان آثار ملی ثبت شدهاند. اما برایم عجیب بود که اهالی شهر کمتر نام آنها را شنیدهاند و امکان بازدید از این ساختمانها وجود ندارد. وسوسهی دیدن این بناها توانست من را به اهواز بکشاند.
روز نخست سفرم به اهواز با هیجان و گرما و بازدید از چند ساختمان تاریخی سپری شد.
روز دوم و پایانی سفر را با سر زدن به «هتل قو» در خیابان نادری، خیابان خسروی آغاز کردیم. هتل قو در دورهی قاجاریه ساخته شده است، اما بهنظر نمیرسد تاکنون یا دستکم تازگیها بازسازی شده باشد.
در هتل بسته بود، ولی از بیرون آن میشد فهمید روزگاری بنای باشکوهی بوده و لابد رونق فراوانی داشته است.
دیوارهای هتل قو بهگونهای بهنظر میرسیدند که اگر همان لحظه فرو میریختند، تعجب نمیکردم.
اگر هتل قو نگهداری و بازسازی شده بود، شاید میشد باز هم بهعنوان هتل پذیرای مهمانان باشد، یا مردم برای دیدن معماری و شکوهش از آن بازدید کنند.
افسوس که من پشت در بسته ماندم، همانگونه که پشت در بستهی کلیسای سورپ مسروپ، سرای معینالتجار و رستوران خیام مانده بودم. امیدوار بودم درِ مقصد بعدی را گشوده ببینم.
«خانهی تاریخی ماپار» که در دورهی پهلوی اول ساخته شده است، در خیابان نادری، خیابان خوانساری قرار دارد و از هتل قو دور نیست.
یک خانهی آجری دوطبقه که میدانستم درختان کهنسال، حوض آبی و حال و هوایی قدیمی و دلپذیری دارد. امیدوارانه از ماشین پیاده شدم. روی تابلوی آن نوشته شده بود «کتابخانهی عمومی مشارکتی حافظ». کنار در ورودی میشد ساعت کار کتابخانه را دید. ده دقیقه دیر رسیده بودیم. حسرت دیدن این خانهی تاریخی هم بر دل من ماند.
نزدیک ظهر بود و آفتاب بیرحمتر به نظرم میرسید. ولی مشتاقانه از شرق رودخانهی کارون به غرب آن و بهسمت «سهگوش» حرکت کردیم. در اهواز رد شدن از روی پلها همانقدر عادی است که از خیابانی به خیابان دیگر بروید. برای من اما تجربهی قشنگی بود که دوست داشتم تصویرش را کامل در ذهنم ثبت کنم. حیف که پلها هم جایی به پایان میرسند و خشکی آغاز میشود.
مقابل پل نادری، ساختمان سهگوش مقابلم قد برافراشته بود. از ماشین که پیاده میشدم، با خودم فکر میکردم چرا در هیچ کتابی نوشته نشده وقتی مقابل یک ساختمان ۸۸ ساله میایستیم، باید چه کار کنیم؟
سهگوش ابتدا ساختمان بانک ملی مرکزی بوده است. سپس مدتی استانداری و دارایی بوده و البته کاربریهای دیگری هم داشته است. اما آنگونه که من سهگوش را بهخاطر داشتم، دانشکدهی ادبیات و زبانهای خارجی دانشگاه شهید چمران بود. و آنچه اکنون مقابلم میدیدم، تلی از آجر و سنگ که پشت درِ بنا ریخته شده بود.
بهنظر میرسید همچنان بنا در حال بازسازی است. دیدن آن تل خاک به هر حال منظرهی خوشایندی نبود.
گرما را هم که نادیده میگرفتیم، گرسنگی را نمیشد کاری کرد.
از دانشگاه سهگوش در امانیه بهطرف کیانپارس حرکت کردیم. ناهار را در رستوران کنجد، در خیابان اسفند خوردیم.
فضای رستوران دلچسب و غذا کاملا راضیکننده بود. خوراک میگو آنگونه بود که باید باشد و عطر و مزهاش عالی به نظرم رسید.
بشقاب سبزیجات را هم دوست داشتم. پس از ناهار با رغبت راهی خانه شدم تا خنکی کولر، گرما را از تنم بگیرد.
از آنجا که سفر بدون سوغاتی لطفی ندارد، عصر که شد بار دیگر تاکسی گرفتم و بهسمت جادهی بهشتآباد حرکت کردم. در اهواز کولر همهی تاکسیها روشن است و کرایهی اضافی برای روشن بودن کولر درخواست نمیکنند. در ابتدای جادهی بهشتآباد چند دستفروش کنار خیابان بساط دارند که «حصیرهای دستبافت» خودشان را عرضه میکنند.
داشتم در ذهنم هرکدام از تکههای حصیر را در خانهام تصور میکردم، مانند کودکی که همهی اسباببازیهای ویترین فروشگاه را دلش میخواهد. حصیر را بو میکردم و میدیدم هنوز عطر تازگی و رطوبت دارد.
عاقبت از خانمی که چشمهای میشی داشت و با مهربانی و کمی تعجب از ذوقِ من، نگاهم میکرد، چند کپوی کوچک و بزرگ خریدم. کپو ظرف دردار کوچک حصیری است که در رنگهای مختلف بافته میشود. حس خوشایند خرید صنایع دستی از دستان هنرمند کجا و خرید آن از فروشگاهی در مرکز خرید کجا!
البته که نمیشود فروشگاههای لوکس و برند را نادیده گرفت. راهی مرکز خرید برج شدم که بین خیابان سیزدهم و چهاردهم کیانپارس قرار دارد. فضای برج خنک بود و برای کمی چرخیدن و خرید خرده ریز انتخاب خوبی بود. ساعت بیرحمانه میگذشت و باید آمادهی بازگشت میشدم.
حتما موافق هستید قورمهسبزی خانگی که عطرش هوش از سر آدم میبرد، گزینهی خوبی برای پایان سفر است. پیشغذا فلافل و پاکوره خوردیم. اولین برخورد من با پاکوره چندان خوشایند نبود و از هم خوشمان نیامد. اما فلافل را مانند همیشه دوست داشتم.
کمکم باید راهی فرودگاه اهواز میشدم. در مسیر فرودگاه چند دقیقهای در خیابانهای نیوساید وقت گذارندم. اگر کتاب «چراغها را من خاموش میکنم» نوشتهی زویا پیرزاد را خوانده باشید، تصور کردن حال و هوای نیوساید کار دشواری نیست؛ خانههای ویلایی سازمانی شرکت نفت، با خیابانبندی چشمنواز و فضای سبز حیاطهای دلباز که چند دقیقهای بیننده را از زمان و مکان جدا میکند.
زمان بهسرعت میگذشت و بهتر بود در نیوساید معطل نشوم. خوشبختانه بهموقع رسیدم، پرواز تاخیر نداشت و تا یک ساعت بعد میتوانستم در فرودگاه مهرآباد پیاده شوم.
در پرواز فکر میکردم که گرمای اهواز تنها بهخاطر تابستان نیست؛ از گرما و صمیمیت آدمها هم میآید. مثل میزبان عزیز و پرمهری که در آن هوای گرم همه جا من را همراهی میکرد؛ رانندههای تاکسی که صبورانه کوچه و خیابانها را بهدنبال نشانی میگشتند و منتظر میماندند؛ آقای بستنیفروش که با دیدن صورت قرمزم گفت مقابل کولر بنشینم؛ یکی از رانندهها که پیشنهاد داد از استاد دانشگاهی که میشناخت، عکسهای هنری و اطلاعات کامل معماری و تاریخی مکانهای دیدنی اهواز را بگیرم؛ البته که من گردشگری بودم بهدنبال گوشههای دنج و کمی فراموششدهی اهواز و عکاسی غیرحرفهای.
به خانه که رسیدم، حصیرها هنوز بوی رطوبت و تازگی میداد؛ من یاد یک جفت چشم میشی مهربان افتادم.
دیدگاه