زندگی در خیابانهای کابل (قسمت اول)
کابل پایتخت افغانستان شهری است که پس از سالها جنگ و ناآرامی، هنوز زیباییهای خاص خود را دارد. با کجارو همراه باشید تا روایت یک گردشگر اروپایی از این شهر را بخوانید.
مقالههای مرتبط:
«جاش کاهیل» (Josh Cahil) یک وبلاگ نویس سفر و گردشگری است. او در رابطه با خطوط هوایی یا سفرهای پیادهاش به کشورهای شرقی همچون افعانستان و ایران مینویسد. او در پکن چین زندگی میکند و وبلاگش، یکی از پر خواننده ترینها است. آنچه در ادامه میخوانید، از زبان نویسنده است:
«دینگ»! چراغ کمربندها روشن شد و این برای مسافران به این معنی بود که کمربندهایشان را بسته و برای فرود آماده شوند. اما برای من، این صدا چیزی فراتر از این بود. همانطور که از آخرین ابرها فرود میآمدیم، نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و فهمیدم که این سفر برای من، ماجراجویی جدیدی خواهد بود عمیقتر از آنچه که تصور میکردم.
وقتی آخرین تکانهای هواپیما آرام شد، سکوتی عظیم مرا در بر گرفته بود؛ ناخن میجویدم و اصلا نمیدانستم چه چیزی در انتظار من است. پایتخت افغانستان جایی نیست که کسی بتواند با خیال راحت از آن دیدن کند. هر کس میشنید که قصد دارم به کابل سفر کنم، سرش را تکان میداد و با نگرانی میگفت: «مگر جنگ تمام شده است؟» یا «هفتهی پیش به سه آمریکایی در فرودگاه شلیک شد. آیا مطمئنی که از در فرودگاه سالم بیرون میروی؟»
در خیابانهای کابل یا ماجراجویی در هندوکش
از تجربهای که در سفر به کشورهایی همچون ایران و مصر کسب کرده بودم، میتوانستم حدس بزنم که اکثر اوقات، اوضاع آنقدری که رسانهها وانمود میکنند هم بد نیست. ما عاشق این هستیم که در اخبار بزرگنمایی کنیم اما واقعیت چیز دیگری است.
از ۳۵ سال پیش تاکنون، افغانستان هنوز در جنگ است و خیلی از مردم به شکل غمگینی خانه، خانواده و زندگی خود را از دست دادهاند. این یک واقعیت است، اما واقعیت دیگر این است که این کشور وارد فصل جدیدی از مرمت شده و مشتاق است تصویر جنگزدهی خود را پشت سر بگذارد.
هواپیما به آرامی توقف کرد و همزمان، حس ترس و هیجان با هم به سراغ من آمد؛ ترس از چیزی که در انتظار من بود و نمیدانستم چیست. به جایی رفتم که باید منتظر وسایلم میماندم. ساک من یکی از اولین ساکهایی بود که روی نقاله قرار گرفت و مرا بسیار خوشحال کرد. گویی که یک نشانه بود.
ساکم را برداشتم و به در خروجی نگاه کردم. بین من و کابل تنها یک در فاصله بود. یک نفس عمیق کشیدم و حرکت کردم. حالا من در کابل بودم و رویای کودکیهایم، رنگ حقیقت به خود میگرفت.
تصمیم گرفته بودم در کابل کوچسرفینگ کنم تا تجربهی کاملی از زندگی در شهر و در میان مردم داشته باشم. رانندهی میزبانم در پارکینگ منتظر من بود. سوار ماشین شدم و کمربندم را با لبخند بستم. حسم درست مثل پسر کوچکی بود که برای اولین بار سوار ترن هوایی میشود.
با خودم فکر کردم: «در خیابانهای پایتخت افغانستان هستم.» اما هنوز همه چیز برایم غیرواقعی بود. هیجان و آدرنالین در تنم میجوشید. شاید برای شما غریب باشد اما این همان لحظاتی است که یک ماجراجو، به شوق تجربهی آنها زنده است.
من نه برای قرارداد کاری به افغانستان آمده بودم و نه عضوی از یک سازمان مردم نهاد (NGO) بودم که بخواهم دنیا را عوض کنم و سوار بر یک ماشین مسلح، در شهر بچرخم و با مردم فقط چند کلمه صحبت کنم. من گردشگری بودم که از افغانستان هم مثل هر جای زیبای دیگری در دنیا دیدن میکردم.
دوست داشتم مردم را ببینم، با آنها در تعامل باشم و این کشور را کشف کنم؛ میخواستم شاهد زندگی روزمرهی مردم در کابل باشم.
خیابانهای اطراف فرودگاه پر از گشتهای امنیتی بود. خیابان پر از سرباز، زنان برقعپوش و پسربچههایی بود که هر جا کمی سبزی دیده بودند، فوتبال بازی میکردند. تعداد زیادی سالن عروسی، مغازه و ساختمانهای مخروبه و پلیس هم دیدیم.
به دنیای جدیدی پا گذاشته بودم که در آن هیچ خبری از فرهنگ غربی نبود؛ فضایی پر از کشمکشهای روزانه اما سرشار از فرصتهای تازه. در هر گوشهای از خیابان کودکی به چشم میخورد که میخواست کفشهایتان را واکس بزند اما در عین حال مشقهایش را هم مینوشت.
چیزی که بیش از همه مرا تحت تاثیر خود قرار داد، اشتیاق مردم به ساختن افغانستانی بهتر و تغییر چهرهای بود که طالبان برای افغانستان ایجاد کرده است. کابل شهری زنده است و این ظرفیت را دارد که به آن شکوه و عظمتی برگردد که روزی صاحب آن بوده است.
من سفیدپوستی بودم که در خیابانها قدم میزدم؛ به قول افراطگرایان یک کافر! من شبیه بقیه نبودم! شاید تنها خارجی ای که سوار ماشین مسلح نبود و آزاد در خیابانها قدم میزد. اما به جای مواجهه با گلوله و آتشی که منتظرش بودم، با چیزی روبهرو شدم که کاملا غیرمنتظره بود. مردم با من مثل یک میهمان عزیز برخورد میکردند و شجاعت مرا با لبخندی بزرگ و روشن پاسخ میدادند که نشان از قلب بزرگشان داشت.
البته طبیعی بود که گاهی به هنگام عبور از گشتهای امنیتی و کلاشنیکفهایشان احساس خوبی نداشته باشم و حس کنم به من توهین میشود. شنیده بودم اگر نیروهای امنیتی به یک خارجی مشکوک شوند، ممکن است به او شلیک کنند. حس میکردم زندگی من در دست این نگهبانان است.
باید هر روز از لابهلای تفنگهای آماده به شلیک میگذشتم اما هنوز زندهام و دارم داستانم را برای شما تعریف میکنم. همیشه محتاط و مراقب بودم، اما بعد از چند روز، ترس و اضطرابم از بین رفت.
بله! ممکن است افغانستان هم گاهی بی قانون و خشن باشد، اما تجربهای که در طول سفرم کسب کردم، خاطرهای خوش با طعم احترام متقابل، مهربانی و میهماننوازی است که گاهی کمبودش را در زندگی در کشور خودم حس میکنم. زندگی روزانه در کابل و افغانستان ابدا شبیه به آن چیزی که در رسانهها میبینیم نبود.
حداقل برای من نبود! اگر کسی از من بپرسد افغانستان خطرناک بود یا نه، احتمالا خواهم گفت نه! حداقل در مورد آنچه که من در کابل دیدم یا آنچه که در سفرم به مزارشریف تجربه کردم، هیچ خطری نبود.
شما خاطرات خودتان را دارید و من هم خاطرات خودم را. از دیدن کابل و این که دریچهای رو به کشوری جدید را بر من گشود، خوشحالم. غلط بودن اندیشهی نادانهایی که خاورمیانه را جهنم میپندارند، با دیدن این کشور باز هم به من ثابت شد.
دیدگاه