سفرنامه؛ تولد نوزادی در سفر به هاوایی

کسری مجیدی
کسری مجیدی پنجشنبه، ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۳۰
سفرنامه؛ تولد نوزادی در سفر به هاوایی

سفرهایی هستند که خاطراتشان هیچگاه از ذهن محو نمی‌شوند. همراه کجارو باشید تا با یکی از این سفرهای تکرارنشدنی و جالب آشنا شوید.

این کره‌ی خاکی مملو از اتفاقات خوب و به یادماندنی است. خاطراتی که از سفرهایی تکرار نشدنی در ذهن می‌ماند. در این سفرنامه نیز به یکی از این سفرهای بی‌نظیر و پرحادثه پرداخته‌ایم. داستانی که راوی آن عاشق ماجراجویی است و این خاطره‌‌ی جالبش را به نگارش درآورده است.

فکرش را بکنید در هفته‌ی ۲۵ام از دوران حاملگی چه چیزی می‌تواند لذت‌بخش‌تر از سفر به هاوایی باشد!

به هر ترتیب من و همسرم «سث» (Seth) تصمیم گرفتیم به هاوایی سفر کنیم. در حالی که روز قبل از سفر، بعد از انجام سونوگرافی، معلوم شد که فرزندمان پسر خواهد بود.

سفر به هاوایی

به طور کلی من یک آدم ماجراجو هستم و سرم برای اتفاقات و سفرهای هیجان‌انگیز، درد می‌کند. حال تصور کنید تا چه اندازه حاملگی و احتیاط‌های متعاقب آن برایم سخت و کسل‌کننده بود.

به همین دلایل رخت سفر بستیم و سفر خود را آغاز کردیم. شروع سفر ما به جزیره‌ی «کاوای» (Kauai) بود. با آسودگی کامل در این منطقه استراحت کردیم و به خوردن و خوابیدن و شنا کردن پرداختیم.

در روز آخر کاوای بود که من مقداری درد در پشت خود احساس کردم. سریع دست به کار شدم و با داروهایی که داشتم تا حدی این درد را بهبود بخشیدم.

کاوای در هاوایی

عصر همان روز در ادامه‌ی سفرمان به «مایی» (Maui) رسیدیم. درد پشت من بدون ترتیب خاصی دائما می‌گرفت و ول می‌کرد. به همین دلیل، به پزشکم که در نیویورک بود، زنگ زدم. بعد از شرح حالم، او تشخیص داد که سنگ کلیه دارم! پیشنهاد کرد که خود را به نزدیک‌ترین بیمارستان برسانم.

من هم اطاعت امر کردم و خودم را یک ساعت بعد درازکش بر روی تخت بیمارستان دیدم. زیر لب مدام به پرستارها می‌گفتم که سفرم خراب شده است.

مایی در هاوایی

در حالی که بستری بودم متوجه شدم که امکان وجود سنگ کلیه صفر است و پزشکم اشتباه تشخیص داده است. از طرف دیگر هم پزشک بیمارستان چند دارو را به من تزریق کرد و معتقد بود برای حاملگی است و هرچه سریع‌تر باید بچه را به دنیا بیاورند.

بعد از آن، دیگر چیزی را به خاطر نمی‌آورم تا جایی که متوجه شدم در آمبولانسی روانه‌ی فرودگاه هستم تا من را با هواپیما به بیمارستانی در هونولولو (Honolulu)، پایتخت ایالت هاوایی، ببرند؛ چراکه پزشک بیمارستان مایی گفته بود که تجهیزات لازم برای به دنیا آوردن بچه‌ی زودرس را ندارد.

زمانی که در هواپیما بودیم، پزشک بیمارستان گفت که مقصد، بیمارستان مرکزی «کاپیولانی» (Kapio’lani) هونولولو است، بیمارستانی که یکی از بهترین بیمارستان‌های کشور برای زایمان بچه‌های زودرس محسوب می‌شود. ما در سفرمان تصمیم رفتن به هنولولو را نداشتیم اما مثل اینکه پسرمان تصمیم خود را برای محل تولدش گرفته بود!

هونولولو

هواپیما بسیار مجهز بود و تمامی نیازهای من و سث، در نظر گرفته شده بود. من هم بر روی تخت بیمارستانی بستری بودم.

زمانی که به بیمارستان هنولولو رسیدیم، مجموعا ۵۰ دکتر و پرستار به پیشواز من آمدند. ضربان قلب بچه نیز بسیار تند و قوی شده بود. پزشک مربوطه متذکر شد که هیچ راهی به جز به دنیا آوردن بچه نداریم. به همین دلیل با یک چشم بر هم زدن، در اتاق ۳۲۱ بستری شدم.

همان‌طور که گفتم من در سفرهایم همیشه آماده‌ی هرگونه ماجراجویی بودم اما این یکی کمی فرق داشت. دکترها کنترل همه چیز را داشتند اما من بسیار نگران بودم. نه تدارک لازم را برای پسرمان دیده بودیم، نه سیسمونی خریده بودیم و نه حتی اسمی برایش انتخاب کرده بودیم! در همین بین از پزشک‌ها سوال کردم که چه زمانی پسرم به دنیا می‌آید. آن‌ها معتقد بودند که هنوز نمی‌توان چیزی گفت و تنها باید صبر و دعا کرد.

بیمارستان بسیار مجهز و کاملی بود، حتی از بیمارستان محل زندگی‌مان در نیویورک هم بهتر بود. مجموعه‌ی بیمارستان هم تمام سعی خود را کرد تا ما کم و کسری نداشته باشیم. حتی برایمان روان‌شناس هم فرستادند تا با صحبت کردن مقداری آرام شویم؛ اما کجا بود گوشه شنوا!

تصمیم گرفتیم به دوست و آشناهایمان اتفاقات رخ داده را اطلاع دهیم. البته من به هیچ وجه توانایی انجام چنین کاری را نداشتم. برای همین سث شروع به زنگ زدن کرد. واکنش‌های جالب و متفاوتی را از آن طرف خط می‌شنیدیم، از گریه و زاری تا شوخی کردن؛ اما همگی سعی در دلگرمی دادن داشتند. دلگرمی‌ها به اینجا ختم نشد چراکه بیمارستان هم برای ما یک جعبه هدیه گرفته بود، جعبه‌ای که پر بود از وسایل بچه. بعد از این اتفاقات، تنها کاری که من می‌کردم زل زدن به مانیتور کنار تخت بود تا ضربان قلب پسرمان را ببینم.

جعبه کادو برای بچه

روزها گذشت و کارکنان بیمارستان برای چک کردن حال من، در رفت و آمد بودند. چهار هفته از زمان بستری در بیمارستان گذشته بود. داروهای درمانی متوقف شده بود و تنها منتظر به دنیا آمدن پسرمان بودیم.

در هفته‌ی ۳۴‌ام، حوالی ساعت ۴ عصر بود که من درد زیادی را متوجه شدم. پرستار را خبر کردم. درست بود، زایمان نزدیک شده بود.

این اتفاقات ادامه داشت تا ساعت ۷:۴۳ دقیقه‌ی عصر. پسرمان بدنیا آمد. در این مدت تصمیم گرفته بودیم، اسمش را «جونا» (Jonah) بگذاریم. از پزشک و پرستارها گرفته تا خودمان، همگی خوشحال بودیم. لحظه‌ی تکرار نشدنی بود. فکرش را بکنید، کیلومترها دورتر از محل زندگی‌تان در اتاقی وضع حمل کردید که در طی این مدت با تک‌تک افرادش دوست شده‌اید.

پسرم را بغل کردم. پزشک گفته بود که ۳ کیلوگرم وزن دارد. من فارغ از هیاهو و خوشحالی‌های جمع، محو تماشای جونا شده بودم. بویش را حس می‌کردم، دستش را لمس می‌کردم، بی‌نظیر بود.

تولد نوزاد در هاوایی

ماجراجویی تمام شده بود. دو روز پس از زایمان هم از بیمارستان مرخص شدیم و هاوایی را ترک کردیم. زمان پرواز در هواپیما کمی ترسیده بودم. در هر صورت سفرمان تمام شد و به خانه برگشتیم.

اکنون ۱۵ ماه از آن سفر می‌گذرد. جونا دیگر راه می‌رود، حرف می‌زند و هر چیزی که گیرش بیاید را می‌خورد! زمانی که برای جونا داستان تولدش را تعریف کنم، مطمئنا از سختی‌ها و اتفاقات بد آن نخواهم گفت و در عوض، از شور و شوق و مهربانی دوستان و آشنایان و البته غریبه‌ها خواهم گفت. برایش از پرستاری خواهم گفت که چندین بار در روز به دیدنم می‌آمد. از پزشکی خواهم گفت که از تولدش به اندازه‌ی تولد فرزند خودش شادمان بود. از تلفن‌ها و پیام‌ها خواهم گفت و صد البته از جعبه‌ی مملو از کادوهایش خواهم گفت.

امیدوارم داستان تولدش به او یاد بدهد که غریبه یا دوست باید به یکدیگر کمک کنیم. فرقی نمی‌کند چقدر دورتر از خانه باشیم، هستند کسانی که مشتاق جان و نفس دادن به زندگی هستند. به او از خوبی‌های دنیا خواهم گفت، از نیمه‌ی پر لیوان، از قسمت‌های رنگی جهان.

مطالب مرتبط:

منبع Xojane

دیدگاه